Sunday, August 30, 2009

دیشب

ساعت نزدیک سه نیمه شب بود. مشغول نوشتن مطلب بودم. آسمان غرید و باران تابستانی دل تنگی باریدن گرفت. هم خانه ای ام سیگارش را آتش کرد و کنارپنجره قدی ایستاد و زیر لب چیزی زمزمه کرد. صدایی آمد و چیزی روی صفحه ترک خورده تلفن نقش بست: «این عین ویرانی ست. عین ویران کردن. ویرانی نه برای رسیدن به نیستی محض. برای آغاز تولدی دیگرگونه. چه چیز آسمان را این چنین برآشفته است ؟» گوشه صفحه کاغذم نوشتم شاید این غریدن، صدای ناله های از پس درد این سرزمین باشد که از دهان آسمان به در می آید. شاید این باران خون خیابان ها را بشوید

Tuesday, August 25, 2009

ای لعنت به تو

ژاک دریدا در نظریه لوگوس محوری فرض را بر این می گیرد که گفتار به صورت خودآگاه از گوینده به شنونده منتقل می شود و نوشتار به دلیل نداشتن لحن و آوا همیشه عقب تر از گفتار حرکت می کند و تمام تلاش نویسندگان برای بر قراری ارتباط با مخاطب باد هوا است و هرگز نمی تواند به پای گفتار برسد. البته این فقط فرض این مسئله است و هنوز حکمی صادر نشده. چنین فرضیه ای از دریدا کاملا قابل توجیه است و اگر صفت پسا ساختار گرا را هم برای او قایل شویم (که همین طور هم هست و فقط جهت اطلاع عرض شد) و اگر بدانیم که ساختارگرا کیست و پسا ساختارگرا کیست آن وقت حتما دچار گه گیجه ای اسهالی خواهیم شد. مخصوصا که دریدا اضافه می کند، زبان معنا را بازتاب نمی دهد بلکه آن را خلق می کند. یعنی از نگاه او زبان است که می تواند باعث معنی بخشیدن به هر آن چه هست و نیست بشود پس گویا برای معنا هم اهمیت قایل است ولی نه به اندازه ساختار زبان.اما از آن جایی که پسا ساختارگرا ها برای معنا هم اهمیتی قایل نیستند و از نگاه آنها حقیقت وجود ندارد بلکه تنها تعبیر وجود دارد، معنا هم کاملا زیر سوال می رود. پس در نهایت چیزی باقی نمی ماند. حالا یک نظریه دیگر از دریدا به نام شالوده شکنی : شما خوشحال و شاد در حال نگاه کردن به مناظر اطراف از روی بالکن خانه تان هستید. برادرتان طی یک شوخی زیبا که به دوره پارینه سنگی بازمی گردد، شما را حل می دهد و شما هم بر کف آسفالت خیابان نقش می بندید. وقتی آمبولانس می آید، امدادگر تحت تاثیر نقش خون بر آسفالت قرار می گیرد و می گوید عجب کانسپچوال آرت زیبایی !!! این یعنی امدادگر چهارچوب شغلی اش را زیر پا گذاشته و به معنایی غیر از آن چه باید دست یافته. دریدا این واکنش را نکوهش می کند ( و ما هم!!)چرا که ساختار به سخره گرفته شده و معنا یا لایه های به ظاهر پنهان یک سوژه بیش از حد جدی گرفته شده. یک تضاد نا محسوس در دریدا دیده می شود. او گاهی معنا را می خواهد و گاهی ماهیتش را زیر سوال می برد. اما فقط یک لحظه به همه این نظریات به چشم اطلاعات عمومی نگاه کنید... هیچ نوشته ای آنی نیست که باید باشد و شاید هیچ کلامی هم. هیچ سیم رابطی بین مغز و دل و قلم وجود ندارد

Saturday, August 22, 2009

شام آخر

آرش و سعيده سر ميز شام
سعيده: آرش! تا حالا به خيانت فكر كردي؟
آرش در حالي كه به شدت مي ‌لمباند: يعني چي؟
سعيده در حالي كه نمي لمباند:خب.... خيانت ديگه يعني مثلا خيانت يه شوهر به يه زن
آرش در حالي كه لقمه را فرو مي‌دهد و عينه بز نگاه مي كند: باز چيزي شده؟ باز برات خبر آوردن؟ باز توهم زدي؟
سعيده در حالي كه خودش را لوس مي كند:نه عزيزم من كه عينه چشام به تو اعتماد دارم. همين طوري به ذهنم زد. خب هر چي باشه تو مثل شوهراي ديگه نيستي. تو هنرمندي، روشنفكري...
آرش در حالي كه هندوانه ها يكي پس از ديگري به زير بغلش هدايت مي شوند: خب از اول همين جوري بگو. حالا دقيقا بايد چه نوعي از خيانت باشه؟ عاطفي باشه، مالي باشه يا مثلا جنسي باشه يا چي باشه؟
سعيده در حالي كه به سختي آب دهانش را قورت مي دهد: خيانتتتتتتتتتِ.......جنسي
آرش در حالي كه سيخ تر مي‌نشيند: ببين! شايد لازم باشه ما يه طور ديگه به اين ماجرا نگا كنيم . به هر حال الگو هاي سنتي دست و پا گير شدن و بايد به شيوه ديگه اي زندگي كرد. من معتقدم خيانت جنسي نمي تونه جلوي عشق دو نفر رو بگيره . البته هميشه هم اين طور نيستا. ولي اگه دو نفر واقعا همديگرو دوست داشته باشن حتي همچين چيزي هم نمي تونه اونارو از هم جدا كنه. البته من تاكيد كردم كه همه اين جوري نيستن. به هر حال به نظر من اگه مرد صادقانه اعتراف كنه، زن هم بايد بپذيره و دوباره با هم ادامه بدن .مهم علاقه بين دو نفره.
سعيده در حالي كه نيشش را باز مي كند: حالا اگه شرايط بر عكس باشه چي يعني زن به شوهرش خيانت بكنه؟
آرش در حالي كه لقمه بعدي را به نيش مي كشد: فرقي نداره . نمي شه كه روشن فكري فقط در مورد مردا صدق كنه(ادامه لقمه...) هووووووووم
سعيده در حالي كه بال هايي از دو شانه اش بيرون ميزند: وااااااااااي آرش عاشقتم. تو فوق العاده اي. ببين.... نميدونم چه طور بگو.... اصلا .....(خودش را لوس تر مي كند) آرش مي خوام يه اعتراف بكنم.... قول مي دي تا آخرش گوش كني...ببين يادته دو ماه پيش رفتيم مهموني ستاره اينا......... خب اون ش.........ب
سه ماه بعد دادگاه
آقاي آرش بهارمست فرزند محمد! با استناد به مدارك مستدل دادستاني و اظهارات شهود و با توجه به اظهارات اولياي دم مرحومه مغفوره خانم سعيده آشتياني فرزند عليرضا ميني بر تقاضاي قصاص، و كيفرخواست نماينده مدعي العموم، اين دادگاه شما را به جرم قتل عمد به اعدام محكوم مي نمايد

Sunday, August 16, 2009

آن زمان که باید جدی گرفت و آن زمان که نباید

یک کامنت باعث می شود یاد جمله های پراکنده ای بیفتم که چند وقت پیش خوانده بودم؛ درباره از بین رفتن واقعیت که مسبب آن چیزی جز پست مدرنیسم نیست. امبرتو اکو و بودریار درباره این ماجرا حسابی نوشته اند و احتمالا دیگر نیازی نیست تکرارشان کنم. اما یکی از چیزهایی که باعث حساس شدن آنها نسبت به این مسئله شده بود، نفوذ بیش از حد تلویزیون در زندگی آدم ها بود. آنها می گفتند تلویزیون آن قدر در خودش غرق می شود که فراموش می کند واقعیت هم نقشی در زندگی آدم ها دارد و کاملا خود مختار دنیای مجازی خودش را می سازد. در نهایت هم مخاطب ها همه چیز را باور می کنند و واقعیات برایشان جلوه دیگری پیدا می کند. و اگر این روند ادامه پیدا کند هیچ واقعیت از پیش تعیین نشده ای باقی نمی ماند چرا که تلویزیون همه چیز را پیش بینی کرده و راه کار را هم ارائه داده است. در نتیجه آدم ها از قوانین رسانه ای پیروی می کنند نه قوانین واقعی یا طبیعی. کامنت مذکور مرا وادار می کرد باور کنم که خواننده داستان مرا به عنوان بخشی از زندگی شخصی ام پذیرفته و راه کاری پیش پایم گذاشته. (شاید هدفش این نبود. این فقط برداشت من است) . در هر حال انگار مرزی بین دنیای خیالی و واقعی باقی نمانده و هشدار بودریار حالا خواندن دارد.

Saturday, August 15, 2009

سرنوشت استاکر

مهم نیست که استاکر تارکوفسکی را دیده اید یا نه. کافی است تصور کنید یک نویسنده داریم، یک دانشمند و یک درویش. البته حتم یقین منظور تارکوفسکی آن درویشی که من می گویم نیست و برای همین هم اسمش را گذاشت استاکر؛ کسی که راه را از چاه تشخیص می دهد. اما از آنجا که او فقط یک راه نماست و تمام هدف زندگی اش خدمت کردن به نفسی غیر از خودش است، می توان او را به پیری تشبیه کرد که هر چه می خواهد را دارد و حالا دیگر فقط به آن چیزی فکر می
کند که از آن مردم است؛ نفسی غیر از نفس خودش و هدفی جز هدف خودش. درویش درباره هر چیزی که بخواهد حرف می زند و طوری وانمود می کند که هر آن چه لازم است را دارد. اما نمود مادی «هر چه لازم است» را در زندگی او نخواهیم دید. کودکی افلیج و فقر مطلق و زنی عاصی. اگر استاکر را دیده اید، بیایید و اصل داستان را نادیده بگیرید و فقط به کاراکترها فکر کنید: نویسنده به محض رسیدن به منزل مطلوب، جایی که آرزوهایش برآورده خواهند شد، اعتراف می کند که علاقه ای به نوشتن ندارد. اما خب، جایزه نوبل ادبی هم بدک نیست. دانشمند بمب چند صد مگا تنی اش را رو می کند، با هدف نابود کردن هر چیزی که هست و نیست و برآورده شدن آرزویش را در نابودی می بیند. استاکر حقیقت را ندیده است و میلی به بر آورده شدن آرزویش ندارد. او از این که می رود خوشحال است؛ از اینکه سیال است و نقطه نهایی ندارد لذت می برد. او حتی از داشتن فرزند افلیجش رنج نمی کشد. سوال این است: او چه دارد؟ چه چیزی باعث رضایت درویش است؟ آرزویی که وجود ندارد؟ فرزند افلیج ولو در شرایطی که با قدرت چشم هایش اجسام را تکان میدهد؟ خب که چه؟ به چه کار می آید؟ ایمان؟ ایمانی که برای او استفاده ای ندارد جز دروری کردن از خطرات؟ در جریان بودن؟ مگر نویسنده و دانشمند در جریان نیستند؟ حتی اگر قدرت طلبی کورشان کرده باشد؟ آیا استاکر آرامش دارد؟ چه آرامشی که بعد از بازگشت از منطقه ممنوعه به گریه می افتد و از بی ایمانی آدم ها به ستوه می آید؟ مگر با چیز جدیدی رو به رو شده؟ مگر تا به حال راهنمای کسانی بوده که باایمان کامل دنبال بوی گوشت راه افتاده اند؟ آیا استاکر به بصیرتی آسمانی دست یافته یا صرفا فنی زمینی را آموخته؟ اشتباه نکنید این سوال ها هیچ ربطی به فیلم ندارد. این سوال ها به استاکر ها و درویش ها و تارک دنیا ها مربوط می شود.

Monday, August 10, 2009

نسرین

خوشگله. قدش بلنده . معصومه. معصوم معصوم. عین گوسفند. پاکه. خیلی پاکه. اون قدر که فقط و فقط روی همین داستان اصرار کردن که مجبور شدم بگیرمش. گفتن بهتر از این گیرت نمی یاد . گفتن چش و گوش بسته تر از این گیریت نمی آد. گرفتمش. شب ها وقتی میام خونه می شینه جلوم. پشت همون میز دو نفره ی توی سالن. دستشو می ذاره زیر چونش و لبخند احمقانه ای میندازه گوشه لبش. می گم چیه؟ می گه دوست دارم؟ می گم همین؟ لبخندشو گنده تر می کنه سرشو تکون می ده. می ریم کافه. می شینه جلوم. پشت همون میز رو نفره کنار پنجره. دستشو می ذاره زیر چونش. لبخند گنده و ...می گم چیه. می گه دوست دارم. می گم حرف بزنیم. می گه امروز صبح فلانی زنگ زد گفت فردا شب ...حرفاش محو می شه. می ریم مسافرت، می ریم خونه بچه ها، می ریم دفتر. تنها کاری که می کنه اینه که دستشو می ذاره زیر چونشو می گه ...می شینم جلوش . پشت همون میز گوشه سالن. می گم زن دارم. یکی دیگه، غیر از تو. می خنده می گه دوست دارم. می گم جدی می گم. گریه می کنه. ساکشو می بنده می ره خونه ی باباش. حداقل یه هفته از دستش راحت شدم. با دروغ. نصفه شب زنگ می زنه، می گه دوست دارم؛ دارم میام خونه. من گوسفند نمی خوام

Sunday, August 9, 2009

باز هوای وبلاگم آرزوست

یادم رفته بود؛ وبلاگ نویسی را. آزادتر نوشتن را. ویراستاری نکردن و چاپ کردن را. نترسیدن از پیچیده شدن مطلب را. فراموش کرده بودم می شود مطلبی نوشت که کسی نگوید به درد مجله نمی خورد. انگار حالا با پدیده عجیب و غریب و پست مدرنی رو به رو هستم که شوق بر می انگیزد و ذوق زده ام می کند. هر کاری کردم تا بتوانم وبلاگ قبلی را را نیست و نابود کنم نشد. به خانه خودم راحم نمی داد. هر چه کلید انداختیم و پس وورد وارد کردیم فایده نداشت که نداشت. این یکی را شروع می کنم و هر چقدر که دلم بخواهم شخصی می نویسم. هر چه فحش دهنم باشد را می دهم و ناز هر چیزی را هم که بخواهم می کشم. تا کور شود هر آن که نتواند دید. اما انگار آن قدر رسمی نوشته ام که محاوره را فراموش کردم. وااااای که هر که بخواند فکر می کند من لا اقل بیست، سی سال است که ژورنالیست و روزنامه چی هستم. دلم تنگ شده بود برای تحویل گرفتن خودم.