Tuesday, September 29, 2009

دندون پزشک

بکش دکتر جان. دندونه چرکو باید کند، انداخت دور. صب درد، ظهر درد، شب درد. دیگه خسته شدم. طاقتم طاق شد. صبرم سر اومد. بکش خلاص. مرگ یه بار شیونم یه بار. این جوری دیگه نمی شه سر کرد.
دکتر یه کم نگاش کرد و یه کم فکر کرد و سرنگشو یه کم پر کرد و بعد خیلی آروم سوزنو یه کم فرو کرد و مرد یه کم آروم شد و بعد آروم آروم همه چی فرو کش کرد
پ.ن : حالا خودتان تیتر بزنید اتانازی و دوباره بخوانید

Monday, September 21, 2009

فردای فانتزی یک مرد تنبل

در حیاط را که باز می کنم اولین جمله روز به ذهنم می آید: همه سازها مرد هستند به جز ویولن و دار و دسته اش. حتی کنترباس با آن جثه‌اش خانم همسایه را می بینم. کنترباس درست مثل خانم همسایه چاق و سنگین است وزن است. آن قدر که نمی تواند از جایش تکان بخورد. فرغون خاکستری جلوی سختمان نیمه کاره را می بینم. خانم همسایه به من می گوید : پسرم من خیلی سنگینم. نمی توانم خودم را تکان بدهم. لطفا مرا با آن فرغون تا نانوایی کوچه بالایی ببر. خانم همسایه توی فرغون می نشیند و من او را می برم. جلوی نانوایی شاطر را می بینم که تازه مشغول گرم کردن خودش و تنورش است. از شاطر می پرسم: عباس آقا شمایی؟ و من زیر پل پارک وی جلوی رستوران شاطر عباس منتظر یکی از دوستانم هستم. او حسابی دیر کرده و من زیر باران خیس خورده‌ام . مردی را می بینم که سبیل هایش خیلی از سبیل های من پر پشت تر است. به او می گویم : شما خیلی بیشتر از من شبیه نیچه هستید. نیچه می گوید از زن هایی که خصلت زنانه دارند باید گریخت و زن هایی که خصلت زنانه ندارند خودشان می گریزند. دیروز دوستم تعریف می کرد که در خواب دیده از دست گربه بزرگ و بد ترکیبی می گریخته و... هنوز باران می آید. شاید تگرگ بگیرد. همان تگرگی که دیروز یادداشت های پراکنده ام را خیس کرد ؛ با اینکه زیر سایبان کوچک تراس مجله نشسته بودم و به پنجره ساختمان آن طرف خیابان نگاه می کردم. من هنوز توی تختم دراز کشیده ام و به پنجره نگاه می کنم. به بیرونش نه. به خودش. آن وقت متوجه می شوم که باید بروم دستشویی. به سرم می زند. کاش می شد از همین پنجره کار خرابی کنم. می روم دستشویی. ساعت نزدیک 4 صبح است و من آن قدر تنبلی کردم که مطلبم را ننوشتم. شاید این یادداشت را فردا به سروش نشان بدهم و بگویم تب داشتم ؛ مطلب ننوشتم

Wednesday, September 9, 2009

دختران دشت

تك و تنها رفتم سفر. هفته گذشته بعد از جلسه تحريريه ساعت 12:30 زدم به جاده. انتظارم هماني بود كه هميشه داشتم. خواب، خواب و خواب. هواي نمناك سياهكل و بوي برنج هايي كه تازه درو شده بودند و كشاورزي كه باز هم ناراضي ست. مثل هميشه. هر سال يك داستاني دارند؛ يك سال كم آبي، يك سال باران بي وقت. امسال هم كه به برنج هاي درو شده باران زده. مي گويند برنج را خراب مي كند. هميشه داستان از جايي شروع مي شود كه به جنگل مي زنم. جنگلي كه راز سر به مهري دارد كه انگار تا محرمي پيدا نكند دهان نمي گشايد و شايد حتي راهت هم ندهد. اما اين بار طور ديگري بود. رام و اهلي به نظر مي رسيد. بعد از حدود 40 كيلومتر، نزديك قله ، جنگل تمام مي شود و دشت رخ مي نمايد. ديلمان بزرگ به كلي دشت است. آنجا ديگر برنج هم نمي كارند و كشاورزهاي ديلمي با گندم روز را شب مي كنند. اين بار تصميم گرفته بودم عكاسي كنم. وارد يكي از روستاهاي كوچك اطراف ديلمان مي شوم. اسمش ميكال است. خانه ها انگار تاريخ هاي زنده اي هستند كه از در و ديوارشان قصه مي بارد. زنان و مردان مشغول كار و «دختران رفت و آمد در دشت مه زده...» اين دختركان تجربه جديد من بودند. دختراني كه چيزي داشتند كه براي من نا آشنا بود. چرا كه سنم به عاشق شدن با يك نگاه قد نمي دهد. دختران دشت خوب بلدند با يك نگاه عاشقت كنند و عاشق شوند. چيزي در نگاهشان هست كه دختران شهر ندارند. شايد عشوه و غميشي باشد كه دختران شهر با سرخ آب و سفيد آب هايشان تاخت زده‌اند. شايد حجب و حياي دل ربايي باشد كه ميل به تسخير كردن را در تو زنده مي كند. شايد ترس نحفته اي باشد از تو. از تو كه غريبه اي و اين ترس را نمي فهمي. شايد ميل پنهانشان باشد براي دل كندن از ميكال و اين تو هستي كه نزديك ترين وسيله اي. شايد از سر ساده دلي باشد و شايد از احترامي كه براي توي مهمان قائلند.نمي دانم با چه چيزي طرف بودم . اما شيرين بود. آن قدر كه دوست داشتم عاشق شوم