آه النور! النور! شايد بايد نام ديگري برايت دست و پا كنم. شايد تو بعدها در هيئت ماري آنتوان ظاهر شوي. النور! تو را براي سالها به آن برج تبعيد كردم. اينك تمامقد، رو در روي من ايستادهاي؛ خشك. راستقامت. آه النور! كاش نامت آنقدرها افسونگر نبود. تو هرگز اغواگر نبودي، بلكه دقيقا، تحقيقا افسونگر. و من حتي در سالهاي تبعيدت نميدانستم افسون تك شاخ، ملك هنري دوم را اداره ميكند. من، هنري دوم، در تناسخي هجو، اينك، بييال و كوپالتر از هر زمان، ايستادهام، منتظر، تا تو تبعييدم كني؛ همان برج. آه النور! جام زهري كه امروز در دست داري، پيالهاي خون از از شاهرگ ميليونها سر بريده، به آرامي به سويم دراز ميشود. من، هنري دوم، امروز نه سرزميني دارم و نه حتي آن برج، به راستي برج من است و نه آن سياهچال. نوشيدن آن جام بعدها دستمايه درامهاي تاريخي خواهد بود. ميداني؛ خوب ميداني كه نوشيدنش مرگ است و امتناع مرگ است و فرار مرگ است و تبعيد مرگ است. اين شاهراه، اين رگهاي تنيده در مسير نامعلوم، به هر روي، به هر سوي، كمر به قتل من بستهاند و تو النور! ماري! شارلوت! بگو چند سال، چند سال خنجر در آستين داشتي؟ راستي النور تكيده نشدي، فرتوت نشدي. موهاي نقرهفامت چه درخششي دارد. نگاه كن النور! بيرون را نگاه كن. ميبيني؟ مه را مي بيني؟ بيا! بيا تماشا كن! ميداني؛ خوب ميداني كه التماست نميكنم. من، هنري دوم، هرگز تن به التماست نميدهم. حتي اگر «شير در زمستان» باشم؛ هستم. بيا به اين سرزمين در مه نگاه كن. ميبيني؟ اين سرزمينيست كه تو بعد از من مالك آن خواهي بود؛ به تمامي، يكسر. بيا نگاهش كن! چيزي جز جلوهاي از خاكستر ندارد. اين سرزمين توست النور. اين همان چيزي بود كه تمام اين سالها انتظارش را داشتي؟ سرزميني مهگرفته؟ تمام سالهاي تبعيدت را سپري كردي، روز به روزش را شمردي تا مه به چنگ آوري؟ بيا النور. نزديك شو! جام را به دستم بده ملكه النور.
پ.ن: گنگيهاي متن شايد با ديدن فيلم «شير در زمستان» ساخته آنتوني هاروي، خواندن رمان نخلهاي وحشي ويليام فاكنر و دانش اندكي از تاريخ فرانسه، هموار شود