Tuesday, April 2, 2013

راهی بجوی


به عدنان دانشیار


پس از امتناعی طولانی از کتابت، گوشه دنجی از خیابان -که یگانه مدونای باکره افکار من است- دفترکم را از جیب بیرون کشیدم و تپوکی به ذهن چموش زدم:
خواننده امروز، نه آن مدهوش ِ منفعل ِ دو زانو نشسته در برابر ایونیان و دوریان و پیروان سنکا است، که در کشف رمزگان نوشتار، دست کمی از منتقد زمان خویش ندارد. جستن آن چه مولف در سر داشته، نه تنها از طریق خوانش دقیق متن در دستور کار قرار می گیرد، بل که انواع و اقسام اتوبیوگرافی ها در کار می شوند تا همزادهای مولف که بارت آنان را در هیئت مفاهیمی چون تاریخ، جامعه، روان و آزادی خلاصه می کند، نمایان شوند. کشف کامو برای من چنین رقم خورد. او را نه در سیزیف اش باور کردم،  نه در عصیان گرش و نه در کالیگولا. اما خوانش مجموعه یادداشت هایش چنان سقلمه ای به من زد که باورش برایم دشوار است. کامو به جای خود ماند و آن چه فرو ریخت، بتی بود که من از خارای خویشتن خویش ساخته بودم. نزدیکی ها و انطباق های مکشوف میان راه خواننده و ادیب چرب قلم، ابتدا شعف فزاینده ای به رگ های مسدودم تزریق کرد که دیری نپایید و به سرعت به ملال و یاسی بی حد دچار آمدم. از این روی که واقف شدم، مسیرم را، مسیر برآمده از تاریخ تجربه بشری ام را قبل تر کسی آزموده و من سر به هوا و کودکانه به راهی که می روم، خوش ام. چنین اعترافی «یقین گمشده»ای بود که هر از گاهی از فرط نزدیکی، به گستره دیدم نمی آمد. از آن پس، وسوسه «خدایی دیگرگونه» آفریدن رهایم نمی کند. اما ای دریغ! افسوس و صد افسوس که من ملولم از این بازی نافرجام که قبل تر، قرن تا قرن خدایگان، این مخلوقان ِ قدسی  را می آفریناند و می میراند و اکنون، هر روز لشکر لشکر سقط می کند. روزگار تنگ آمده. زمانه سکوت است.
اما               
«... نوشتار نابودی صدا، نابودی هر نوع منشا است. نوشتار، آن فضای خنثی و بی طرف، مرکب و غیر مستقیمی است که فاعل ما را بیرون می اندازد. فضایی سلبی است که کل هویت در آن رنگ می بازد و هویت منحصر به فرد نوشتار، در آن خود می نماید... به محض آن که واقعیتی، نه با هدف کنش مستقیم بر حقیقت، بلکه به گونه ای ناگذرا، یعنی بیرون از هر نقشی، به جز کنش ِ صرف ِ خود ِ نماد روایت می شود، این گسست روی می دهد؛ صدا منشا خود را گم می کند و مولف به قلمرو مرگ خود پا می گذارد.» آری. مولف امروز، آن طور که بارت تشریح می کند، پیش از آنکه سکوت را گردن نهد، به آن عمل کرده. هیچ کس مدعی نیست که تخم فرزانگان این آبادی را ملخ خورده. اما هیچ صدایی رساتر از سکوت به گوش نمی آید. کِیج سکوت کرد و بارت، مولف را به نفرین هادس سپرد و نیچه، بزرگترین شهید این راه است که ده سال آزگار را در بستر نمورش، ترک عقلانیت گفت. نزد من «مرگ» و «سکوت» همچون راهی که کامو پیموده بود، تکرار است. تکرار مکدر کننده ای که چشم انداز پیش رویم را تا نوک بینی ام محدود می کند. نه آن شعف «عصیان» در چشمانم دودو می زند، نه رسم رواقیون را برمی تابم. آری، آری! من می دانم که پس از هر سختی، آسانی است: سراشیبی مهیبی را که با خرسنگی به درشتی تاریخ بر گرده هامان می پیماییم، روزی بازخواهیم گشت که این مسیر «شناخت» است؛ این را هم می دانم. می دانم که آسانی، جز بازگشتن از مسیری که پیموده ایم، نیست و نیک می دانم این تلخ تر از آن است که کامو و سیزیف اش به آن مشعوف باشند. راهی بجوی... راهی بجوی... 


No comments:

Post a Comment