Saturday, February 6, 2010

I'm still alive

هرچه صبر کردم تا شاید اتفاق فرخنده ای بیفتد تا حس کنم زنده ام، نفس می کشم، فکر می کنم، خوشحال می شود یا به گریه می افتم، نشد که نشد. اتفاق افتاد اما چه اتفاقی. نه فرخنده و نه امیدوار کننده. چشم. چشم من . چشم بیچاره من حالا سرگردان میان این مطب و آن کلینیک می دود تا کسی دردش را بفهمد. چشم چپ بی نوای من حالا همه چیز را محو می بیند و همین حالا وقتی بهتر نگاه می کنم ( یا ادای نگاه کردن را در می اورم) متوجه می شوم که تقریبا چشم چپم چیزی را نمی بیند. این دکتر می گوید چشمت سکته کرده. به سوال من هم کاری ندارد که مگر چشم هم سکته می کند. آن یکی می گوید التهاب رگ های عصبی دچارش شده. کاش جوابی داشتم به چشم چپم بدهم. چشم چپ من و چشم ناباکوف و چشم توی آیینه و چشم های معلق در هوای اتاقم مدام سوالی را تکرار می کنند؛ آیا ما زنده ایم؟ این را چشم چپم از دکتر می پرسد چرا که حالا دیگر حتی پلکهایم را هم حس نمی کنم. چشم توی آینه این را از من می پرسد و من جوابی برایش ندارم. شاید یک چک آب دار لازم باشد تا ته و توی ماجرا در بیاید. اما خوب یادم هست آن شب را که دست راستم در خواب گلوله خورد و وقتی کابوس رهایم کرد و به دنیای زندگان پرت شدم درد را در دستم حس می کردم. پس درد محک جالبی نیست. می ترسم. از کور شدن چشم چپم می ترسم. اما ترس هم نشانه خوبی نیست. چشم توی آیینه هم مثل چشم چپ خودم یک ترمینال پر رفت و آمد دارد. او چیزهایی به چشم چپم منتقل می کند و چشم بی نوا هم جوابش را می دهد. آنها با هم سر و سر نا مشروعی دارند که من چیزی از آن سر در نمی آورم و این، سوالم را بیشتر توی سرم می کوبد. اگر چشم راست آیینه تصویر است پس چرا خروجی و ورودی دارد؟مرده ها چشمشان کور نمی شود . اما آدم های توی داستان ها و فیلم ها چی؟ من آدمک کدام داستان شده ام و کی شده ام که خودم خبردار نشدم؟ همه دنیا حالا در اختیار چشم راستم است آن قدر مغرور و پر مدعا شده که تهدیدم می کند: می خواهی چنذ ذقیقه کار نکنم تا از ترس کور شدن سکته کنی؟ ای ناجنس . حالا برای پیدا کردن جواب سوالم فقط تو را دارم. الان که وقت ناز کردن نیست. چشم راست چند روزی است که چشم ها را جست و جو می کند شاید جواب سوال توی چشم چپ دیگری باشد. چشم چپت را نزدیک کن ببینم