Thursday, December 30, 2010

برخیز ای موسی

مجري مي‌گويد شما چه نسبتي با هم داريد؟ پدر رو به من مي‌گويد تو «مني». مي‌گويم بله من «مني»‌ام (مجري روي حرفم بوق مي‌زند و مي‌روند كه وله ببينند) و به همين خاطر من توام؛ تكرار گناهان تو. مجري مي‌گويد از 1 تا 100 يك عدد انتخاب كنيد. پدر مي‌گويد 60. مي‌گويم 88؛ فرقش چيست؟ براي ژرمن 32 است، براي روس 34. من تكرار آنها هم هستم. مي‌گويم اينها كه نشانه است. از نشانه تا مدلول هم راه باقي‌است. مجري مي‌گويد شما تئاتر را از چه سالي شروع كرديد؟ مي‌گويم از دوران دبستان. پدر مي‌گويد ما خاك صحنه خورده‌ايم. «ما تا رسيدن بي‌مرگي اميد، هر روز مرده‌ايم» اين را بايد مادر مي‌گفت كه كسي از دهانش دزديد. مي‌گويم مادر جان تو«مني». مادر مي‌گويد همه «مني» بوده‌اند (مجري روي حرفش بوق مي‌زند و مي‌روند كه وله ببينند) حتي آدم كه «مني» (بوق) خدا بود در رحم شيطان. مجري مادر را صحنه بيرون مي‌كند، جايش بدلش را مي‌گذارد. مي‌گويم بوق پخش شد و سپس نام خدا آمد و مادرم از بازي حذف شد. صور اسرافيل. مادر از ابتدا هم با اين قاعده راحت‌تر كنار مي‌آمد. اصلا چرا دعوتش كرديد؟ پدر مي‌گويد حرفش زننده نبود. بود؟ انسان را محكوم كرد. خدا را كه كاري نداشت. داشت؟ شايد شيطان «مني» (بوق) خدا را دزديده‌باشد. مي‌گويم بوق پخش شد و سپس نام خدا آمد و شد شايد شيطان بوق خدا را دزديده‌باشد. پس اين قيامت حاصل بوق دروغين شيطان است. نيست؟ قيامت كه قرار نبود به اين زودي‌ها باشد. مجري مي‌گويد سري به اتاق فرمان مي‌زنيم. ما را به اتاق فرمان ‌بردند. آنجا 28 نفر يه‌لنگه‌پا ايستاده بودند. ما را هم يه‌لنگه‌پا كردند. پدر مي‌گويد: من كه گفته‌بودم مرغ يك پا دارد. ديدي؟ مي‌گويم اما ما حالا 30مرغيم كه 30 پا داريم. پدر مي گويد در اتاق فرمان حتي يك موسي ندارند كه ده فرمانش را بخواند. مي‌گويم «برخيز اي موسي


Saturday, December 25, 2010

یادداشت تولد

سلام حنيف! اينجا كه مي‌داني، پر رفت و آمد نيست. تو مي‌آيي و گه‌گداري – كه برادر كوچك ژان لوك گدار است- كامنتي ول مي‌دهي و مي‌روي. من بعد خودت آپ كن، خودت پيغام بگذار. اين يادداشت روز تولد است. اين را زماني مي‌نويسم كه در سياهكل به سر مي‌برم كه جنبش مسلحانه از آنجا آغاز شد. همان بيژن جزني و مسعود احمد زاده را مي‌گويم ديگر. مسعود احمد‌زاده را تو نمي‌شناسي؛ در «كافه‌رو» سكسوفون آلتو مي‌زد، بيژن هم كه هماني بود كه پاسگاه را گرفت. البته پاسگاه را به سرعت به برادران زحمت‌كش نيروي انتظامي پس داد. آذر است ديگر؛ همه‌چيز قدري حالي بي‌حالي و قرق‌شده به نظر مي‌آيد. درد زايمان هم خيلي‌ها را در اين ماه امان نداده. آن بالا، روي آن تپه را دود گرفته؛ خوب نگاه كن! باد گرم پاييزي، آتش كه عنصر آذر ماه است را شعله‌ور كرده. «شعله» هم خاله استوانه‌اي من است كه از قضا او هم درهم‌روز نحس من، كمي آن‌سال‌تر از من متولد شده. هدف اين است كه رنگ خود‌نويس هديه‌گرفته‌ام را به تو نشان دهم؛ خوب نگاه كن! جوهر عجيبي دارد. اين رنگ را تا به حال تجربه‌ نكرده‌بوده. البته حين ريختن مني در رحمش، كمي آب آشاميدني سياهكل با آن مخاوط شد كه ناگزير بود. اين يادداشت را زماني كه به تمدن باستاني اتاقم دست يازيدم، تايپ خواهم كرد. بعد به علت نبود اينترنت در فلشي «اين رنگي» تزريق خواهم‌كرد و در اسرا وقت در وبلاگ خواهم نهمش. عجيب است كه اين اتفاقات نيفتاده و تو مي‌تواني روخواني‌اش كني محض كامنتي كه گدايي مي‌كنمش؛ نامحسوس. احساس مي‌كنم در حال خيانت به امر واقع هستيم. اگر امر واقع آن است كه تو مي‌خواني پس تكليف امرواقع من كه مي‌نويسم چيست؟ خب مي‌نويسم اما چيزي را كه نيست را. من پيشگويي مي‌كنم پس هستم. اگر هم در اتوبان نفله شدم گناهش گردن دازاين يا كوگيتو. راستي حنيف! راستي! حنيف! - كه رمزي بود ميان من و تو- تو كه شاعري را خوب كلاه كرده‌اي تا نوك دماغ بر صورت مخاطب نمي‌داني چطور بايد رنگ جوهر خونويس را بدون برزبان آوردن نام رنگش به اينها حقنه كرد؟