Thursday, December 30, 2010

برخیز ای موسی

مجري مي‌گويد شما چه نسبتي با هم داريد؟ پدر رو به من مي‌گويد تو «مني». مي‌گويم بله من «مني»‌ام (مجري روي حرفم بوق مي‌زند و مي‌روند كه وله ببينند) و به همين خاطر من توام؛ تكرار گناهان تو. مجري مي‌گويد از 1 تا 100 يك عدد انتخاب كنيد. پدر مي‌گويد 60. مي‌گويم 88؛ فرقش چيست؟ براي ژرمن 32 است، براي روس 34. من تكرار آنها هم هستم. مي‌گويم اينها كه نشانه است. از نشانه تا مدلول هم راه باقي‌است. مجري مي‌گويد شما تئاتر را از چه سالي شروع كرديد؟ مي‌گويم از دوران دبستان. پدر مي‌گويد ما خاك صحنه خورده‌ايم. «ما تا رسيدن بي‌مرگي اميد، هر روز مرده‌ايم» اين را بايد مادر مي‌گفت كه كسي از دهانش دزديد. مي‌گويم مادر جان تو«مني». مادر مي‌گويد همه «مني» بوده‌اند (مجري روي حرفش بوق مي‌زند و مي‌روند كه وله ببينند) حتي آدم كه «مني» (بوق) خدا بود در رحم شيطان. مجري مادر را صحنه بيرون مي‌كند، جايش بدلش را مي‌گذارد. مي‌گويم بوق پخش شد و سپس نام خدا آمد و مادرم از بازي حذف شد. صور اسرافيل. مادر از ابتدا هم با اين قاعده راحت‌تر كنار مي‌آمد. اصلا چرا دعوتش كرديد؟ پدر مي‌گويد حرفش زننده نبود. بود؟ انسان را محكوم كرد. خدا را كه كاري نداشت. داشت؟ شايد شيطان «مني» (بوق) خدا را دزديده‌باشد. مي‌گويم بوق پخش شد و سپس نام خدا آمد و شد شايد شيطان بوق خدا را دزديده‌باشد. پس اين قيامت حاصل بوق دروغين شيطان است. نيست؟ قيامت كه قرار نبود به اين زودي‌ها باشد. مجري مي‌گويد سري به اتاق فرمان مي‌زنيم. ما را به اتاق فرمان ‌بردند. آنجا 28 نفر يه‌لنگه‌پا ايستاده بودند. ما را هم يه‌لنگه‌پا كردند. پدر مي‌گويد: من كه گفته‌بودم مرغ يك پا دارد. ديدي؟ مي‌گويم اما ما حالا 30مرغيم كه 30 پا داريم. پدر مي گويد در اتاق فرمان حتي يك موسي ندارند كه ده فرمانش را بخواند. مي‌گويم «برخيز اي موسي


Saturday, December 25, 2010

یادداشت تولد

سلام حنيف! اينجا كه مي‌داني، پر رفت و آمد نيست. تو مي‌آيي و گه‌گداري – كه برادر كوچك ژان لوك گدار است- كامنتي ول مي‌دهي و مي‌روي. من بعد خودت آپ كن، خودت پيغام بگذار. اين يادداشت روز تولد است. اين را زماني مي‌نويسم كه در سياهكل به سر مي‌برم كه جنبش مسلحانه از آنجا آغاز شد. همان بيژن جزني و مسعود احمد زاده را مي‌گويم ديگر. مسعود احمد‌زاده را تو نمي‌شناسي؛ در «كافه‌رو» سكسوفون آلتو مي‌زد، بيژن هم كه هماني بود كه پاسگاه را گرفت. البته پاسگاه را به سرعت به برادران زحمت‌كش نيروي انتظامي پس داد. آذر است ديگر؛ همه‌چيز قدري حالي بي‌حالي و قرق‌شده به نظر مي‌آيد. درد زايمان هم خيلي‌ها را در اين ماه امان نداده. آن بالا، روي آن تپه را دود گرفته؛ خوب نگاه كن! باد گرم پاييزي، آتش كه عنصر آذر ماه است را شعله‌ور كرده. «شعله» هم خاله استوانه‌اي من است كه از قضا او هم درهم‌روز نحس من، كمي آن‌سال‌تر از من متولد شده. هدف اين است كه رنگ خود‌نويس هديه‌گرفته‌ام را به تو نشان دهم؛ خوب نگاه كن! جوهر عجيبي دارد. اين رنگ را تا به حال تجربه‌ نكرده‌بوده. البته حين ريختن مني در رحمش، كمي آب آشاميدني سياهكل با آن مخاوط شد كه ناگزير بود. اين يادداشت را زماني كه به تمدن باستاني اتاقم دست يازيدم، تايپ خواهم كرد. بعد به علت نبود اينترنت در فلشي «اين رنگي» تزريق خواهم‌كرد و در اسرا وقت در وبلاگ خواهم نهمش. عجيب است كه اين اتفاقات نيفتاده و تو مي‌تواني روخواني‌اش كني محض كامنتي كه گدايي مي‌كنمش؛ نامحسوس. احساس مي‌كنم در حال خيانت به امر واقع هستيم. اگر امر واقع آن است كه تو مي‌خواني پس تكليف امرواقع من كه مي‌نويسم چيست؟ خب مي‌نويسم اما چيزي را كه نيست را. من پيشگويي مي‌كنم پس هستم. اگر هم در اتوبان نفله شدم گناهش گردن دازاين يا كوگيتو. راستي حنيف! راستي! حنيف! - كه رمزي بود ميان من و تو- تو كه شاعري را خوب كلاه كرده‌اي تا نوك دماغ بر صورت مخاطب نمي‌داني چطور بايد رنگ جوهر خونويس را بدون برزبان آوردن نام رنگش به اينها حقنه كرد؟

Wednesday, October 20, 2010

دشت سرخ

مردي آتش به دست، دشت را طواف مي‌كند. دشت، سياه و كبود. مرد، نيمه برهنه. آتشي مرد در دست دشت را طواف مي‌كند. آتش مي‌چرخد، مرد ايستاده، دشت در خواب است. دشت، سرخ مي‌شود؛ آنتوني‌يوني مي‌شود. دشت سرخ مرد را بغل مي‌گيرد، آتش مي‌گيرد. مرد در ديوار پلاستيكي سه ربع مي‌خزد. آتش را مي‌نهد. جنازه دختر زنده‌اي آنجا در انتظارش است. جنازه دختر هم اكنون كه متن را مي‌خواني متولد شده. مرد جنازه را طواف مي‌كند؛ هشت بار. بار هشتم براي خداي نوزادي كه در دشت، سر دردشت، تقاطع گلبرگ متولد شده. دختر هنوز زنده است. مرد ديگر نيمه برهنه نيست. برهنه است، عينا آدم‌وار. خداي را التماس مي‌كند تا او را از اين برهنگي برهاند. شرط مي‌گذارد: نرهاني اولين نوزاد مرده را متولد مي‌كنم. مرد به جنازه دخترك زنده تجاوز مي‌كند و اولين حرام‌زاده مرده تاريخ با لباس‌ ناپلئون متولد مي‌شود. حرام‌زاده شيرين. شيريني ناپلئوني. الف‌‌م‌خ. و اين رمزي‌ست ميان من و حرام‌زادگان شيرين. من اينجا، اين‌گوشه ايستاده‌ام و موهاي ويولنم را شانه مي‌زنم. ميهماني خدايگان را مطربي مي‌كنم.

Monday, September 27, 2010

ص2

در دفتر شرق کفش آقای منتقد را لگد می کنم و به روی خودم نمی آورم. منتقد کفش هایش را خوب واکس زده بود. در دفتر چلچراغ فحش همگانی می دهم و با درخواست سردبیر برای گفتن بلانسبت مخالفت می کنم. سردبیر پاهایش را تکان تکان می داد و در فیس بوک می چرید؛بلا نسبت. می خرامید. روی تختم وقت دیدن سالوی پازولینی به مارکی دوساد لعنت می فرستم و پازولینی را نادیده می گیرم. دوساد دیشب با من بود؛ رنجم داد به غایت. سال 1953 هم من بودم که به مرگ استالین قهقهه زدم. دلم برای رییس جمهورها هم می سوزد؛ یا فحش می دهند یا فحش می خورند که جفتش یکی ست. این همه اسم، این همه رسم. باید به غریبه ها فکر کرد؛ غریبه ای که در محل کارش قصه کوتاه بدنوشت پورنو، پرینت می گیرد و دستشویی رفتنش طول می کشد.غریبه ای که هر شب سرش را روی سینه عریان روسپی می گذارد و به حالش اشک می ریزد. روسپی هم غریبه ایست. غریبه ای که من از ازدواجش خوشحال می شود؛ آن قدر که به گریه می افتم.غریبه ای که دوبله پارک می کند در الوند. غریبه ای که خیالبافی می کند تا حد اوردوز. شاید بمیرد. حتی اگر همه دنیا را غریبه ها بگیرند، باز هم مارکی دوساد با من است. بالای سر من ایستاده. در من. درد دارد برادر! درد دارد. رها کن. لاجونم. چرا هری کولاهان می تواند قاب بسته یکنواختی داشته باشد؟
پ.ن: عکس: دریاچه میشیگان از هری کولاهان.

Sunday, August 29, 2010

realy?

پايان نمايش، اضمحلال واقعيت در حادواقع‌گرايي و استنساخ دقيق امر واقعي-ترجيحا از طريق رسانه‌هاي تكثير كننده‌اي مثل تبليغات يا عكاسي- را با خود به همراه مي‌آورد. امر واقعي ... توله‌سگ به جاي اين‌ور و اون‌ور پريدن اون لواشك‌هارو بفروش... كه از طريق تكثير از راه يك رسانه در رسانه‌اي ديگر ناپديد شده، به صورت تمثيل مرگ درآمده، اما همچنان از تخريب خاص خود، از بدل كردن امر واقعي به امري خود براي خود، توان مي‌گيرد، بت‌وارگي ابژه از دست‌رفته‌اي است كه ديگر ابژهبازنمايي نبوده و وجد انكارگري...به جان علي اگه من گفته باشم. مرگ مادرم من نگفتن. مگه تو اين مدت شده من بره تو زير و رو بكشم...و نابودي آئيني آن آبژه است: امر حاد واقعي. واقع‌گرايي پيش از اين‌ها به اين گرايش رو آورده بود. فن بيان ... عزيز دلم! جوجوي من! چرا زنگيدم، نجوابيدي؟ نمي‌گي دلم تنگ مي‌شه، دق مي‌كنم ...امر واقعي پيشاپيش نشان مي‌دهد كه منزلت اين امر اساسا تغيير يافته. عصر طلايي معصوميت ... فال مي‌خواي؟ يكي بر دار. دويست تومنه. دويست تومن كه زياد نيست...زبان، كه در آن گفته‌ها نيازي به دو چندان كردن خود در يك اثر واقعي نداشتند، سپري شده است. سورئاليسم هنوز همبسته با همان رئاليسمي بود كه با آن مخالفت... دارم بهت مي‌گم كار دارم، نمي‌تونم. چرا الكي اوقات آدمو خراب مي‌كني. بنداز يه روز ديگه... مي‌كرد، اما امر واقعي را در امر خيالي مضاعف ساخته و از اين رو قصد گسست از آن را داشت. امر حاد واقعي و خيالي در آن محو مي‌شوند. نا واقعيت ديگر به رويا يا خيال، به فراسويها يا به درون نگري نهاني تعلق نداشته، بلكه به شباهت وهم‌انديشانه ... تمام دنيا امروز بسيج شده‌اند كه با رسانه‌هاي امپرياليستي‌شان تيشه به ريشه نظام مقدس... امر واقعي با خود، تعلق دارد. امر واقعي براي خروج از بحران بازنمايي بايد به تكرار محض محدود شود. نمود اين گرايش را پيش از پديداري‌اش در پاپ آرت و نوواقع گرايي در نقاشي، پيشاپيش مي‌توان در رمان نو تشخيص داد.

Saturday, July 24, 2010

(نوستالژی توالت (تقدیم به ش.ن

بوي ترشي دارد. مثل بوي گوشتش. پهن گاوميش بوي ترشي دارد. مثل مزه گوشتش كه كمي ترش است. مثل ماست شبيه به پنيرش كه كمي ترش است. پهن تا قوزك پايم بالا مي‌آيد. دمپايي پوشيده‌ام. اگر مادر بداند پوست از سرم مي‌كند. بيرون طويله برف مي‌بارد. من هستم و توله گاوميش پيشاني سفيد. بزرگ كه بشود نقطه سفيد روي پيشاني‌اش سياه مي‌شود. من فكر مي‌كنم بشود چون تا به حال گاوميش بزرگ پيشاني‌سفيد نديده‌ام. توله ماما مي‌كند. من اسب‌ها را بيشتر دوست دارم. حالا زمستان است. اسب‌ها آزاد و رها دور از خانه‌هاشان ييلاق هستند. تابستان فصل درو كه مي‌شود برمي‌گردند. حالا فقط اين توله هست. توله، گوساله، كره، نمي‌دانم. بچه گاوميش بهتر است. دختر عمه‌ام نيست تا بپرسم به «اين» چه مي‌گويند. بيرون برف مي‌بارد؛آرام. همه‌جا ساكت شده. پشت طويله شاليزار است. هيكل برنج‌ها از زانو قطع شده، زرد شده. اگر آدم بودند سياه مي‌شد، بو مي‌گرفت. الان هم بو مي‌آيد؛ بوي گل. بوي پهن. بوي بچه گاوميش. توي صورتم نفس مي‌كشد. گرمم مي‌كند. زل‌زل به من نگاه مي‌كند. پشت طويله شاليزار است. پشت شاليزار رودخانه است.همان رودخانه كه تابستان اسب‌ها را در آن مي‌شويند. همان رودخانه كه پل معلق چوبي دارد. بچه‌هاي اينجا خيلي راحت از روي پل رد مي‌شوند. من مي‌مانم يك‌ور پل. همه به من مي‌خندند. بچه شهري دست‌و‌پا چلفتي. بچه‌گاو ميش ماما مي‌كند. صدايش يك جوري شده. برف كه مي‌بارد همه صداها يك جوري مي‌شوند. شايد هم گوش من يك‌جوري مي‌شود. بچه گاوميش ماما مي‌كند. صدايش ديگر خيلي يك جوري شده. نه! بچه گاوميش نيست. مادرش دارد برمي‌گردد خانه؛ از حياط پر از گل عمه، مستقيم مي‌دود سمت طويله. براي بيرون رفتن خيلي دير شده. اين ماما مي‌كند، آن ماما مي‌كند. همديگر را صدا مي‌‌كنند. چقولي مرا نكني! من كه اذيتت نكردم. مادر بچه گاوميش سرش را پايين مي‌آورد. شاخ‌هايش مرا نشانه رفته. نزديكتر. نزديكتر. بخار از دماغش بيرون مي‌زند. مثل كارتون‌ها. نزديكتر. چشم‌هايم را مي‌بندم. من آماده‌ام.
شيلنگ را برمي‌دارم و شير آب را مي‌چرخانم. سعي مي‌كنم به ياد بياورم شام چي خورده‌ام. معده‌ام به هم ريخته. عجب بوي ترشي همه دستشويي را گرفته.

Tuesday, June 22, 2010

شروع تابستان

جنازه چهل روزه‌اي انتظار مرا مي‌كشد. مادرم مي‌گويد مي‌كشد، پس مي‌كشد. پدر بزرگ خصيص من. او خصيص بود؛ چشم‌هاي سبزش را به هيچ كدام از بچه‌ها و نوه‌ها و نتيجه‌ها نداد. ما همه عقده چشم سبز شدن گرفتيم. من توي قطار نشسته‌ام و انتظار چهل و پنج دقيقه‌اي مي‌كشم تا به سوراخم بخزم. سوراخم به من بخزد و ما همديگر را سوراخ سوراخ كنيم و همچنان در پي سوراخ باشيم. نه سوراخي كه گلوله ايجاد مي‌كند؛ سوراخي كه از قبل ايجاد شده و تو فقط حريص استفاده كردني. سوراخي كه باعث مي‌شود اگهي بدهي. آگهي : به يك دوست دختر نيمه وقت، مسلط به آفيس، هوم و آوت دور يا هر جا كه شد نيازمنديم. قبل از پياده شدن، قبل از بالا رفتن سه پله طبقه پايين قطار، هر روز اين واژه را مي‌بينم : ((دیستریبیوتینگ رووم)) و هر روز مي‌خوانم ((مستربیتینگ رووم)). چرا يك قطار بايد اتاقي براي خود ارضايي داشته باشد؟ چون پر از آدم‌هايي است كه سر راه رسيدن به سوراخشان، دنبال سوراخ هم مي‌گردند؟ چرا اتاق تقسيم برق بايد با اتاق خود ارضايي اشتباه شود؟ تقسيم يك كار جمعي‌است. چرا بايد با يك كار كاملا فردي اشتباه شود؟ اتاقي كه من در آن هستم، اتاق كار، خواب، ديدباني، گاز و خود ارضايي است. خود ارضايي به هر تعبيري كه خودتان دوست داريد. ( مگه كسي اينجا مي‌آد كه خطالب كنم ؟) اتاقي كه پدربزرگ درآن مرد، اتاق مرگ است. اتاق فرهاد فزوني، اتاق بازرگاني است. اتاق. اطاق. عتاغ. قطار در ايستگاه اتاقم مي‌ايستد. واگن‌ها خالي هستند. پدربزرگ تنها مسافر است. پياده مي‌شود. درها در حال بسته شدن هستند كه مردي با عجله از((مستربیتینگ رووم)) در حالي كه زيپ شلوارش را بالا مي‌كشد، بيرون مي‌پرد

Saturday, June 12, 2010

ژورنالیسم

ديروز طي يك مراسم پر شكوه تريسيتان تسارا در كنگره‌اي كه هرگز برگزار نشد، به بررسي ابعاد كلاه سيلندري پرداخت و در سخنراني جانانه‌اي مدرنيته و كلاه مذكور را در دو كفه ترازو قرار داد و با استدلال جذابي به اين نتيجه رسيد كه كلاه سينلدري زندگي بشر را در آينده‌اي نزديك نجات خواهد داد. مقصود از آينده نزديك، به عنوان مثال زماني خواهد بود كه هيتلر ظهور مي‌كند. پيش بيني مي‌شود در آن دوران ماياكوفسكي كلاه سيلندري به سر كند و قاشق به جا دگمه‌اي پالتوي سبزش آويزان كند. مفسران سياسي گوشزد كرده‌اند كه حمل قاشق، مثل در دست داشتن دسته‌كليد و تكان دادن آن مي‌تواند نشانه‌اي از وقوع انقلاب نرم در بلوك شرق باشد و بايد اميد داشت روزي لخ والسا بتواند به عنوان رهبر سوليدارنوش يك ويلاي بزرگ و مجلل به عنوان تبعيدگاه در اختبار داشته باشد. در راستاي حركت سمبوليك تسارا در خبرها آمده كه آثار مالويچ و رودچنكو هم از نمايشگاه سي سال هنر روسيه خارج شده. اين حركت بشر دوستانه واكنش‌هايي را هم به دنبال داشت كه از آن جمله مي‌توان به ارائه كاسه توالت به عنوان چشمه توسط مارسل دوشان اشاره كرد. وي اعلام نكرده كه اين يك حركت اعتراض آميز بوده، لكن ما مي‌گوييم بوده. نام برده در حال حاضر متواري و در نقاط بالاي شهر به بازي شطرنج مشغول است.
نقاط معلوم الحال شمال شهر هم اينك صحنه خون و آتش است. برخي از ساكنان فايو پوينتز در اعتراض به خريد سربازي مرفه نشينان شمال شهر به مبلغ 400 دلار، خانه‌ها، باغ‌ها، اتومبيل‌ها، اسب‌ها و سياهان را به آتش كشيدند. مارتين لوتر كينگ در حال حاضر براي ايراد يك سخنراني مهم به ژاپن سفر كرده. لذا سياهان هيچ پناهي ندارند. جان لنون و همسرش با دست داشتن پلاكاردهايي كه به جلمه « ما صلح مي‌خوايم، يالا » منقوش بود، به اين قتل عام بي رحمانه واكنش نشان دادند. در همين راستا كشتي‌هاي حامل كمك‌هاي بشر دوستانه راهي ژاپن‌شده‌اند.
و اما ديدار ماكسيم كورگي و استالين كه تمام اخبار هفته پيش را به خود اختصاص داده بود. در اين نشست تفاهم نامه‌اي مبني بر ادامه روند همكاري‌هاي دو جانبه منعقد شد. سخنگوي استالين اعلام كرد مانيفست رئاليسم سوسياليستي به زودي منتشر و در اختيار عموم قرار خواهد گرفت. اين مانيفست به سوال ديرينه بشر، مبني بر چيستي هنر پاسخ نهايي خواهد داد.
رفراندم قانون اساسي برگزار نخواهد شد. مقام مسئولي كه خواست نامش فاش نشود گفت: « شدني نيست.»
تروتسكي در نظريه قابل تاملي بيان داشت كه كمونيسم مي‌تواند كمكي باشد در راستاي رسيدن به روحيه اعتراضي، انقلابي و اهداف والاي ما در اعتلاي هنر. حزب كمونيست بلا‌فاصله تكذيبيه‌اي منتشر كرد كه ذيل آن تروتسكي به دشمني با حزب متهم و آزادي بيان مانعي بزرگ بر سر راه رسيدن به وحدت سوسياليستي شمرده شد. لذا از تروتسكي دعوت به سكوت شد.
مهدي سحابي درگذشت. يادش گرامي.
كتاب جديد تئو فراستوس با نام كاراكترز به بازار آمد. تئو فراسوتوس از شاگردان ارسطو است و پيش بيني منتقدان ادبي، خبر از احتمال فراوان اهداي جايزه ادبي پوليتزر به اين اثر مي‌دهد.
مير هولد هنرمند برجسته روس، صحنه هجوم به كاخ زمستاني تزار را با بيش از شش هزار نفر بازسازي خواهد كرد. اين بزرگترين پرفورمنس تاريخ هنر به شمار خواهد آمد.
به گفته پروفسور لمتن هنگامي كه ايران حكومت مشورطه پارلماني را در 1906 برگزيد، از نظريه قرون وسطايي حكومت سنتي به نظامي امروزي بر مبناي نظريه غربي گذر كرد؛ بدون آنكه تحولات و تفاهمات مياني يا هيچ يك از تعديل يا توازن‌هايي را از سربگذراند كه در غرب، در حين گذر تدريجي از فئوداليسم به انديشه كنوني حكومت پارماني تطور يافت. مرتضي كيوان دستگير شد

پ .ن : این یک نوشته اتوماتیستی نیست و هدف دیگری را دنبال می کند

Saturday, June 5, 2010

فوبیا

چند شب پیش فقط چند ثانیه از پشت پرده اتاقش رویت شد. گویا نقطه اشتراكی با من دارد كه آن هم شب بیداری مزمن است. چراغ اتاقش تا دمدمای صبح روشن است؛ درست كمی قبل از اینكه من بخوابم چراغ را خاموش می كند و لالا. جالب است دیگر؛ دختر شب بیدار حتما جالب است. حالا چند شب است كه پرده اتاق را می كشم و همان طور كه به كارهای شبانه می پردازم، هر چند دقیقه یك بار پنجره خانه روبه رویی را می سكم كه شاید دوباره رویت شود. كه شاید كانكشنی بر قرار شود. كه شاید... ادامه می دهم، ادامه می دهم و باز ادامه می دهم. دیگر خبری از دختر همسایه نمی شود. اما چراغ اتاقش همچنان تا خود صبح روشن است. باید راه دیگری پیدا كرد.
خیلی اتفاقی با یكی از اهالی همان ساختمان روبه رو می شوم. ازمن یك نخ سیگار می گیرد. پسر جوانی ست. سیگار را برایش روشن می كنم و خیلی محتاط سر صحبت را باز می كنم
- شما كدام طبقه اید؟
- دوم
همان طبقه است
- حتما واحد سمت چپی؟
- آره چطور؟
طرف برادر دختر شب زنده دار است. لابد. پدرش كه نمی تواند باشد. باید رد گم كنم
- حدس زدم. پس آن چراغ روشن تا صبح باید مال اتاق شما باشد
- نه بابا اون اتاق خواهرمه
- چه جالب من تا به حال خانمی ندیده بودم كه تا صبح بیدار بماند
- بیچاره خواهرم. كاش تا صبح بیدار بود. فوبیای تاریكی دارد تا صبح چراغو روشن می ذاره و می خوابه
- عجب

Saturday, April 17, 2010

موی دماغ

چیزی برای نوشتن نیست. حرفی برای زدن نیست. کم آورده‌ام و فحش می‌دهم. من فحاشم. من به همه شما فحش می‌دهم. شماها همه مترسک های هستید که یک روز اینجا کاشته شده‌اید و آن قدر بی جان بوده‌اید که نیازی نبوده آبتان بدهند. فقط کاشته ‌اند و رها کرده‌اند. خودتان خوب می‌دانستید بدون آب راحت تر مترسک می‌مانید. حالا همه شما مترسک ها بیایید در چند میلیمتری دماغ من و یک صدا فریاد بزنید ما همه آدمیم و تو یکی، توی فحاش وامانده از اینجا و یله داده شده به نا کجا آباد و توی هر جایی، فقط تو مترسکی. من خنده هیستریک سر می‌دهم. شما راهتان را بکشید و بروید. و گاهی سر برگردانید و چپ چپ نگاهم کنید و زیر لب فحاشی کنید. من به شما فحش می دهم که فحش بشنوم. آرزوی من برآورده خواهد شد و آرزوهای شما سقوط خواهد کرد. من می‌گویم سقوط خواهد کرد پس خواهد کرد. من اینجا فحش می دهم و شما می‌خوانید. من نمی ایستم تا جوابم را را بدهید. من در کافه نشسته‌ام و قهوه می‌خورم و بلند بلند فحش می‌دهم. آن وقت رفقایم هم می‌آیند و علت را جویا می‌شوند و بعد که شنیدند آنها هم شروع خواهند کرد به فحش دادن. چون رفقای من هستند نه شما. آن وقت ما همه مست نیکوتین خواهیم شد و با گلوی گرفته می‌رویم روی تخت دراز می‌کشیم و وقتی همبستری یافت نشد دوباره شما را به باد فحش خواهیم گرفت. من کلاغ تر خواهم شد. کلاغی صد ساله و تمام نسل شما را فحش باران خواهم کرد. شما مترسکید . شما ما را می‌ترسانید. ما کلاغیم. ترسو، بی خانمان. اما اگر حتی هیچ گاه به فکر ریدن به شما هم نباشید، اتفاق خواهد افتاد که از مدفوعمان بهره مند شوید؛ درست روی نوک دماغتان؛ درست زمانی که بالا را نگاه می‌کنید . درست وقتی می‌خواهید از فرار کلاغ مطمئن شوید. کلاغ را، جسدش را روزی گربه لاغری محض سیر شدن، با همه بوی‌ناکی‌اش خواهد خورد. شما مترسک ها با افتخار به مراسم سوگواری دل گزا و با شکوهتان، دفن خواهید شد. آن وقت مجسمه‌تان را وسط میدان شهر می سازند. آن وقت نسل بعدی کلاغ ‌ها باز هم روی نوک دماغ مجسمه تان خواهند رید. آن قدر روی دماغ شما خواهیم رید که از جایش مو در بیاید؛ موی دماغ. شما تا ابد وسط میدان شهرید و تا ابد لبخند خواهید زد؛ با موی روی دماغتان

Tuesday, March 9, 2010

دل درد و سر درد

درد عشقی کشیده که مپرس
هر دقیقه و هر تیک تاک ساعت را
بی آن که بداند
بی‌ آن که ترجمه کند
درد را به قلبش یله داده بود
و قلبش اولین و شاید تنها ترین مقصد بود
و دردش اصلا راه دیگری نمی‌شناخت
سرش را فروخته بود
و دستش بند بند انداختن بود
و شصت پایش گردن اسب بی یال و دمی
که همان دستش که بند می‌انداخت
نخ ابریشم را به سمتش کمند انداخته بود
پس درد عشقی می‌کشید که مپرس
و درد کندن کرک بالای لبش را هم
و بی خبر فکر رنگ لباس زیرش بود
که مابین سرخ منتج به هارد و صورتی منتهی به مایلد
وامانده بودو آن که خبرش را نداشت
با شورت پاره
نشسته بود و با مستراح دهن گشاد
که عشق را بلعیده بود
استکان می‌زد
نوش

Tuesday, March 2, 2010

؟؟؟

پوست خيابان خال خال شده. باران مثل آفتي به آسفالت زده و قبل از اينكه كسي شاهد جنايتش باشد، زده به چاك. چشم مي‌چرخانم. اين طرف يك ساندويچي است و آن طرف يك تريا. قهوه را يك ساعت پيش يا بيشتر يا روز پيش سر كشيدم. گرسنه‌ام. شلوارها را از پاي مانكن‌ها كنده‌اند و صاحب مغازه وقتي متوجه نگاه خيره ما مي‌شود، كركره برقي مغازه‌اش درا پايين مي‌دهد. انگار كه ما داشتيم به ناموس كمر به پايين لختش نگاه مي‌كرديم. مانكن‌ها با پيراهن‌هاي اطو كشيده و پايين تنه عريان. من گرسنه ام. من ساندويچ مي‌خورم، اونوشابه‌ام را نگه مي‌دارد. ساختمان‌ها و پيكان‌ها را انگار كه سگ گاز گرفته باشد. قرصي كه نمي‌دانم چه بود را پايين داده بودم و حالا مي‌كنم توي معده‌ام تركيده و مثل سيانور ظرف چند ثانيه از رگ‌هايم بالا مي‌رود. دست‌هايم را با سس گوجه فرنگي شسته‌ام. من خون‌آلودم. من مي‌كشم، او خنجر را نگه مي‌دارد. پيچ شكمم شل شده. سيگارم را كه روشن مي‌كنم، ريدنم مي‌گيرد و چشم‌‌ها يادم مي‌آيند. چشم‌هايي كه همه جا را پر كرده‌اند و درست زماني يادم مي‌آيند كه نبايد بيايند. مي‌خواهم تمام پول‌هايم را بستني بخرم . مي‌شود دويست تا. بستني ها را بين همه تقسيم خواهم كرد تا آن قدر بخورند كه راه حلقومشان بسته شود و بستني‌ها را بمالند به صورتشان، بكنند توي چشم‌هايشان. آخرش سيگار كار دستن داد. سيگار را كه روشن كردم، ريدنم گرفت و درست چند قدم مانده به مستراح، ريدم به خودم. به كثافت خودم عادت كرده‌ام و به كثافت ديگران هم عادت مي‌كنم. واشينگ آپ و بعد من مي‌مانم با پيراهن چروكيده و پايين تنه عريان.حالا مي‌فهمم كه آن مانكن‌ها هم ريده بودند به خوشان. من درد مي‌كشم، او درمان را نگه مي‌دارد

Saturday, February 6, 2010

I'm still alive

هرچه صبر کردم تا شاید اتفاق فرخنده ای بیفتد تا حس کنم زنده ام، نفس می کشم، فکر می کنم، خوشحال می شود یا به گریه می افتم، نشد که نشد. اتفاق افتاد اما چه اتفاقی. نه فرخنده و نه امیدوار کننده. چشم. چشم من . چشم بیچاره من حالا سرگردان میان این مطب و آن کلینیک می دود تا کسی دردش را بفهمد. چشم چپ بی نوای من حالا همه چیز را محو می بیند و همین حالا وقتی بهتر نگاه می کنم ( یا ادای نگاه کردن را در می اورم) متوجه می شوم که تقریبا چشم چپم چیزی را نمی بیند. این دکتر می گوید چشمت سکته کرده. به سوال من هم کاری ندارد که مگر چشم هم سکته می کند. آن یکی می گوید التهاب رگ های عصبی دچارش شده. کاش جوابی داشتم به چشم چپم بدهم. چشم چپ من و چشم ناباکوف و چشم توی آیینه و چشم های معلق در هوای اتاقم مدام سوالی را تکرار می کنند؛ آیا ما زنده ایم؟ این را چشم چپم از دکتر می پرسد چرا که حالا دیگر حتی پلکهایم را هم حس نمی کنم. چشم توی آینه این را از من می پرسد و من جوابی برایش ندارم. شاید یک چک آب دار لازم باشد تا ته و توی ماجرا در بیاید. اما خوب یادم هست آن شب را که دست راستم در خواب گلوله خورد و وقتی کابوس رهایم کرد و به دنیای زندگان پرت شدم درد را در دستم حس می کردم. پس درد محک جالبی نیست. می ترسم. از کور شدن چشم چپم می ترسم. اما ترس هم نشانه خوبی نیست. چشم توی آیینه هم مثل چشم چپ خودم یک ترمینال پر رفت و آمد دارد. او چیزهایی به چشم چپم منتقل می کند و چشم بی نوا هم جوابش را می دهد. آنها با هم سر و سر نا مشروعی دارند که من چیزی از آن سر در نمی آورم و این، سوالم را بیشتر توی سرم می کوبد. اگر چشم راست آیینه تصویر است پس چرا خروجی و ورودی دارد؟مرده ها چشمشان کور نمی شود . اما آدم های توی داستان ها و فیلم ها چی؟ من آدمک کدام داستان شده ام و کی شده ام که خودم خبردار نشدم؟ همه دنیا حالا در اختیار چشم راستم است آن قدر مغرور و پر مدعا شده که تهدیدم می کند: می خواهی چنذ ذقیقه کار نکنم تا از ترس کور شدن سکته کنی؟ ای ناجنس . حالا برای پیدا کردن جواب سوالم فقط تو را دارم. الان که وقت ناز کردن نیست. چشم راست چند روزی است که چشم ها را جست و جو می کند شاید جواب سوال توی چشم چپ دیگری باشد. چشم چپت را نزدیک کن ببینم

Tuesday, January 12, 2010

سرزمین پدری

جاده از کنار کانال جدا می شود و پیچ تندی من و پدر را به سمت سرزمینی می برد که بارها خواستم سرزمین پدری خطابش کنم، اما نشد. بچه بودم. نه نوستالژی در کار بود و نه خون و تعلق. حالا کمی بزرگتر شده ام و گاهی سوال به کله ام می زند که پدر از کجا آمده، کجا بزرگ شده و کجا درگیر ماجراهایی شده که هنوز چوبش را می خورد. پیچ جاده را که رد می کنیم و صدای قورباغه های کنار کانال قطع می شود، خانه ای میان شالیزار رخ نشان می دهد. آنچه من از ساخت و ساز در جلگه شنیده بودم می گفت اگر خانه میان بیجار باشد کلافه می کند. ذله می کند. اهالی را می پزاند در مرداد که وقت «برنج پزان » است. می پرسم داستان چیست؟ پدر نگاهی می کند و خاطره در چشمانش می جوشد. می گوید سال شصت، سال سیاه. این خانه، خانه برادر چریکی بود که بعد از انقلاب خودش را گم و گور کرد. یکی از این جوانک های تازه پاسدار شده ردش را می زند و گزارش می کند و به یک هفته نمی کشد که چریک را بالا می کشند. برادر به خون خواهی قمه می کشد و جوانک پاسدار را می کشد. بعد هم می زند به کوه و دیگر پیدایش نمی شود؛ هیچ وقت. هرگز. خانه می ماند و زن جوان و پا به ماهش. روستاست. مردم داستان می سازند. شوراش می کنند. حرف در می آورند. ترد می کنند دودمان به باد می دهند با همین حرف و حدیث ها. زن عجیبی است. می توانست برود. برود جای دیگری . برود بچه را جای دیگری به دنیا بیاورد. بزرگش کند. نکرد. همین جا ماند . در همین خانه. نه برق و نه آب لوله کشی و نه... بچه را نمی دانم به چه روز افتاد و کجا رفت. زن هنوز در خانه است