Saturday, November 21, 2009

باز که حیف شدی

گفته بودم همه جا پر شده از اسنوب ها و آدم هایی که نگاه می‌کنند ، ببینند شلوارت چقدر جر خورده و شماره عینکت چند است و چقدر گوشه‌گیری را تمرین می‌کنی و چند لکه رنگ روی پیشانی‌ات نشسته. گفتی نه . گفتی دیگر آن دوره و زمانه گذشته و حالا آدم ‌ها چیز دیگری از ما می‌خواهند. گفتی ما مسئولیم. گفتی باید رسالتمان را انجام دهیم. گفتم به تو؛ خوب یادم هست گفتم من می‌دانم، تو هم می‌دانی که برد با امثال افشین پیر هاشمی و محسن نامجوست. گفتم من قبول کرده‌ام که ما بدانیم هم نمی ‌توانیم کاری از پیش ببریم. حال و هوایمان چیز دیگری‌ست و به زور می‌خواهیم رنج بکشیم. گفتی بگذار تجربه کنیم. بگذار زورمان را بزنیم. گفتم جهل مرکب ماست اگر بدانیم این زمین، زمین بازی ما نیست و واردش شویم. گفتی تجربه می شود نهایتش. گفتم ما آدم هایی نیستیم که راحت چشم ببندیم و هر چیزی را به بازی بگیریم که گفتی معلوم است که نمی‌گیریم. ما حرف خودمان را می‌زنیم. حتی اگر بازنده باشیم. شروع شد. همه چیز شروع شد. عجله کردی . عجله داشتی . حق هم با تو بود . کار ، کار دیگران بود و باید با تعهد پیش می‌رفتی که مبادا جا بمانی و دیر شود و هزار حرف و حدیث بماند برایت. بد انتخاب کردی . کسانی را انتخاب کردی که مثل زالو ایده‌ات را سر کشیدند و مست پیروزی شدند و به سلامتی خودشان جام زدند. گفتم عقبیم. گفتم دوریم. گفتم این لقمه اندازه دهان ما هست اما اندازه مغز فندقی خیلی ها نیست. از تف و لعنش که نمی‌ترسیدم. مگر کم شنیده‌ایم. از این می‌ترسیدم که در این وانفسا بیشتر بلعیده شویم. که شدیم. آدم ها را دیدی؟ دیدی اینها برای افشین‌ها و محسن ها سر و دست می‌شکنند و جان فدا می‌کنند. دیدی باز هم باختیم. حرف های من و تو فقط یک نتیجه دارد. می‌برندمان ، می‌خوابانندمان روی تختی و دست و پایمان را می‌بندند و دو تا چوب می‌گذارند توی دهانتمان که زبان را گاز نگیریم و انسولین بهمان تزریق می‌کنند و آن وقت طوری شروع می‌کنی به لرزیدن که دیگر هر چه حرف گزاف در سر داری را فراموش کنی .حالا من خودم را دار می‌زنم تو هم برو زبان این زبان نفهم ها را یاد بگیر. تو حیفی. من مثل کلاغ کارهایم را مخفی می‌کنم . تو حیفی. تو واقعا حیفی. اینها می‌خورندت ، یک آب هم رویش. نه که آن قدر نهنگ باشند که تو توی دهن گشادشان جا شوی. آن قدر زالو هستند که کارهایت را نه، روحت را می مکند. یاد بگیر کتاب‌هایت را دور بریزی. یاد بگیر بی خوابی نکشی. یاد بگیر خاکستری را نمی فهمند. یا سیاه شو یا سفید. خود دانی

برای دوستی که حیف است

Sunday, November 8, 2009

اگر عبید بود

حکايت کرده‌اند که:
کنيزکي نزد طبيبي شد. گفت : طبيبا ! بي قرارم
طبيب گفت : بي‌قراري‌ات را چه سبب؟
کنيزک به ناگاه ناز و غمزه ساز کرد.
طبيب گفت: شگفتا ! اين چه اطوار است؟
کنيزک باز بناي عشوه بگذاشت و گفت : طبيبا ! مرا جامه زيريني باشد، سرخابي رنگ. به هر هنگام که آن جامگان را به تن کنم، چنين بي‌قراري عايدم شود
طبيب کنيزک را نگاهي کرد و گفت : شما زنان را تازيانه بايد.
کنيزک گفت : القصه فتيش هم ما را خوش آيد.
طبيب از کوره به در شد و تازيانه برداشت و فرياد کنان گفت : شما زنان را جلاد ببايد که معلول را علت کنيد و انتظار طبابت هم داريد