Sunday, March 17, 2013

عیدانه


آدم ها مثل شب پره های بازیگوشی که محو چراغ زنبوری شده اند، با نگاه خیره و خماری راهشان را به سمت ویترین ها کج می کنند: دنبال بهار می گردند. پیرزنی کنار بساط خنزر پنزر فروش زیر پل، روی صندلی تاشواَش نشسته و ساعدهایش را روی ران های قطور از شکل افتاده اش رها کرده و در سکوت، فریادِ لبخندِ بی دریغی حواله هیاهو می کند. او تنها کسی است که در تمام این سال ها درکم کرده؛ اقل کم من این طور فکر می کنم. خیلی وقت بود دلم می خواست یک نان بربری تازه بخرم، دو سر گوشت آلودش را در راه بخورم و بقیه اش را بگذارم کنار چناری که روی تاجش کلاغی خانه دارد. آدم ها در خیابان به سر و ریختم می خندند. حتی به خودشان زحمت می دهند سرشان را از پنجره سفینه شان بیرون بیاورند و مضحکه ام کنند. بو می کشم؛ هنوز حس اش نمی کنم. دست کم نمی خواهم که حس اش کنم. این روزها می توانی پول بدهی و خاطراتت را از کتاب فروشی بخری. خاطراتی که فلانی در 1939 در پراگ نوشته؛ عینا خاطرات خودت را. وقتی درست هم سن و سال تو بوده. شاید آدم ها این نکته را از پیشانی ام می خوانند که من قبلا هم زیسته ام. شاید همین است که ریشخندم می کنند. افسوس که هیچ آینه ای آن قدرها با من صادق نبود تا بتوانم پیشانی ام را بخوانم.
از خواب که بیدار شدم، آسمان مثل سونات پیانوی شماره چهارده بتهوون بود: معلوم نبود شکوه اندوهگین سیمای یک بیوه زن پاریسی است یا  اندوه شکوهمند شهریاری که تمام لشگریانش را به کشتن داده. بو کشیدم؛ خبری نبود. زندگی مثل یک بیضی شده؛ شکلی که ریاضیات از درکش عاجز است. بازگشت به نقطه آغازین، اما در مسیری که قابل پیش بینی نیست. اقتباس ها از سر و کول هم بالا می روند. خیابان پر است از آنا کارنیناهای شیزوفرنیک که همسر الکسی الکساندروویچ کارنین ها هستند اما با الکسی کیریلوویچ ورونسکی ها می خوابند؛ با این فرق که ورونسکی های این قصه کبود، همه از بن خیالی هستند. به ما خیانت می شود اما به خاطر خودمان؛ بخشی از خودمان که هرگز نفس نکشیده، هرگز دست نداشته تا نوازش کند، هرگز لب نداشته تا بر لب نهدش. این خیانت مدرن تلخ است؛ همان قدر که زاری گیل گمش بر نعش انکیدو. از خواب که بیدار شدم، قدری تب داشتم.
اولین بازیچه های پسران، نوعی مرکب است. آن زمان که اسب بود، اسب چوبین و بعدها ماکت اتومبیل هایی که در خیابان ِ حاشیه فرش، به دور خود گشت می زنند. من کفش را ترجیح می دادم: مرکبی که بازیچه نیست. آن روزها نمی دانستم بنا است آن قدر بروم و بروم تا به خودم برسم. مریض شده ام. از جایی که آدم ها هستند، دوری می کنم. شاید دیگر آن قدر سخاوتمند نیستم که با دست و دل بازی بگذارم بهم بخندند. مجبورم تمام وقتم را راه بروم. نه آن قدر که خسته شوم؛ آن قدر که خستگی را فراموش کنم. بدی ِ شهر این است که برای خارج شدن ازش هم، باید پول بپردازی و الا دروازه های مهیبش را به رویت نخواهند گشود. امروز هم طبق معمول به قصد راهپیمایی خودآزارانه طولانی مدت، از خانه بیرون زدم. بالاخره یک نان بربری خریدم و وقتی اولین تکه اش را به نیش کشیدم، فهمیدم تاریخ مصرف آرزویم پیش تر به سر آمده. بو کشیدم؛ هیچ خبری نیست. هنوز نمی توانم بویش را استشمام کنم. روزشمار می گوید بیست و هفتم اسفند است. آدم ها در مغازه ها بهار می خرند. آن قدر باید بشماریم تا روزی عددها تمام شوند و باز از نو: یک، دو، سه... کاش هنوز هم تا هفت بیشتر نمی توانستم بشمرم. بویی نمی آید. من مانده ام بی «باهار»