Friday, November 8, 2013

یادداشت کوتاهی در ستایش شغل کاذب

عموم نظریات وارداتی، با تکیه بر «هم زمانی» مورد توجه قرار می گیرند. یعنی که پدیده ای را وسط می گذرانند و بدون لحاظ کردن عنصر تاریخ، کارآمدی یا ناکارآمدی اش را می سنجند. «در زمانی» گویی در نشر و نسج یک رای، خارج از دایره فرهنگی خویش، وصله ناجور است و صدای ناکوک. سیر تاریخی قابل انتقال نیست اما دستاورد یک فرایند تاریخی، چرا. دیاری که در تحولات اجتماعی خود، هرگز جامعه طبقاتی را تجربه نکرده، فئودالیسمِ دیر هنگامش، خان سالاری بوده، هرگز انقلاب صنعتی را از سر نگذرانده و تکیه اش بر بازار و دلالی و مال خری ست، یک باره خواب نما می شود که نظام بروکراتیک حاکم بر «یقه سفید»های وال استریت را در همین خیابان جمهوری خودمان اعمال کند. گذار به سرمایه داری که بدون نظریه «در زمانی» قابل تحلیل نیست، در چین به بار می نشیند و از انسان شرقی، ماشین غربی می سازد و در ایران، حبل الله المتینِ سوداگران می شود. چگونگی استحاله زوج جدایی ناپذیر اشراف و اولیای دین مسیح در  سرمایه داران نقاب دار اروپایی، به کمک یک بررسی مبتنی بر «در زمانی» مکشوف می شود. اما مسخ لمپن ها به خرده بورژواها در ایران، جهاز هاضمه نگارنده را به هم می تاباند و گزاره ابتدایی این نوشتار را موکد می کند: در ینگه دنیا سرمایه داری جواب می دهد؛ چرا در «تیمچه» ندهد؟ یک کارمند جزء را در آن سوی دنیا می تازانند، مصرفش می کنند تا بیاموزد چطور مصرف کننده شریفی باشد و «پول بیشتر، مصرف بیشتر» را روی در گنجه کت و شلوارهای تماما یک رنگش حک کند. در ازای این بهره کشی، موضوع تامین اجتماعی و انواع بیمه ها و بهداشت و درمان و آموزش را هم برایش مهیا می کنند تا یک طبقه متوسطیِ واقعی تولید کرده باشند و از سوی دیگر، انگیزش کافی برای سوق دادن طبقه کارگر به طبقه متوسط را هم، ضمیمه طرحشان کنند. در «تیمچه» های  امروزی ایران که نام جدیدشان بنگاه اقتصادی ست و مرام حاکم برشان همانی که نهضت سال 42 را حمایت می کرد، این یک بازی یک سویه است. پای قانون مصوب وزارت کار را که وسط بکشی و در برابر کارفرما قد علم کنی، حرف از حق بیمه که بزنی و از این قبیل حمله های بی پشتوانه، سینه سپر می کند که :«برو تا برسی»... به قول دوستی، هزار دلیل برای ترک شغلت داری و تنها یک دلیل برای ماندن در آن: پول. ترس عمومی از بیکاری، در زمانه ای که نرخ بیکاری بالاست، مانع از احقاق حق کارگر و کارمند است و چهره وقیح کارفرما در چنین دورانی، مشعشع تر از هر برهه ای بر پیشانی تاریخ بی خردی خواهد درخشید.

 شغل کاذب (که ژورنالیسم هم گونه ای از انواع آن است!) رویه ای ست کولی وار که همواره مورد هجوم صاحبان مشاغل صادق قرار گرفته؛ آن هم به این دلایل که مالیاتی پرداخت نمی شود و مدنیت اجتماعی را مجروح می کند و حقِ اجتماعی که فرد بر گردن دارد را ادا نمی کند و امثالهم. کدام مالیات؟ این مالیات قرار است کدام بار را از گرده کارگر بردارد؟ کدام یک از حقوق حقه شاغل به شغل صادق، در نظام اقتصادی مفلوک حاکم بر جامعه من، ستانده می شود؟ ساختار معیوب نیمه سرمایه داری، نیمه سنتی که هر روز قربانیان بیشتری می گیرد و درست در زمانه یاس، فشار مضاعفی بر اقشار ضعیف تحمیل می کند، کی و کجا قرار است مدنیت راپرچم داری کند؟ شغل کاذب، گر چه به حاشیه نشینی در حلبی آبادها می ماند و چهره آرمانی کلان شهرها را مخدوش می کند (که چه بهتر) اما در هر حال کنش گری فعالی ست در برابر انفعال ترس از بیکاری. خانواده به عنوان اولین نهاد اجتماعی، عامل اصلی چنین ترسی ست و هر روز «گرگوری سامسا»های بیشتری را به سوسک تبدیل می کند. برای آیرین. جی رایلی ها (مادر شخصیت محوری رمان اتحادیه ابلهان) همیشه داشتن یک شغل دفتری، ولو در یک کارخانه به گل نشسته، به هات داگ فروشی رجحان دارد. فرد، در شرایطی این چنین یک تقابل همه جانبه علیه خود را تجربه می کند. در ابتدا خود اوست که علیه خودش طغیان مداوم دارد. کارفرما که آن طور و خانواده هم این طور. شغل کاذب، یک عیاشی با شرایط سخت است. امور اقتصادی پیچیده و منفعت طلبانه، به یک داد و ستد بدوی تبدیل می شود. حقه ها برای کسب درآمد بیشتر، کلک های ساده و کودکانه قابل اغماض محسوب می شوند و خبری از  فرمول های پیچیده ای که میلیون ها نفر را متضرر می کند، نیست. اصل فردانیت کمتر مورد تعرض قرار می گیرد و حریم شخصی به وسیله چندین دوربین مدار بسته آماده شلیک، نقض نمی شود. تنوع شغلی بر آن حاکم است. نگارنده هیچ نمی فهمد چطور یک نفر می تواند سی سال یک کار واحد را انجام دهد تا بازنشسته شود.
پس از انقلاب 57، واگذاری بی حساب و کتاب زمین به حاشیه نشینان و کوچندگان به پایتخت توسط بنیاد مستضعفان و نهادهای مشابه، صورت گرفت. مردمان ساکن در زاغه ها حاضر نشدند پس از مدتی گذران زندگی در جوار شهر، سطح زندگی خود را ارتقا دهند و به شهرنشینی روی بیاورند. آنان حتی تسلیم برخوردهای قهرآلود بعدی نشدند و شیوه زندگی خود را تغییر ندادند. آیا چنین مقاوتی تنها در نتیجه دل بستگی افراطی آنان به تنها داشته شان، یعنی همان قطعه زمین بروز می کرد یا عاملی به مراتب قوی تر در کار بود؟ آیا آنان یک پارچه زندگی شهری و مناسبات حاکم بر آن را نفی نمی کردند و نمی کنند؟ اگر به آنان برچسب دگم می زنید، باید در نظر داشته باشید که دگماتیسم زمانی بروز می کند که دو عامل متضاد در کار باشند. هیچ گاه نمی توان ادعا کرد عامل پیشین صد در صد متحجر و واپس گراست و عامل پسین پرچم دار تجدد و پیشرفت. گاه این تقابل به انحای دیگری جلوه می کند. هیچ نمی توان حفظ ارزش را مترادف با عقب ماندگی قلمداد کرد. ممکن است حاشیه نشینان زورآباد کرج هرگز به این موضوع فکر نکرده باشند که چرا در برابر شهرنشینی مقاوت می کنند. اما شاید شهرنشینان هم هرگز به این نکته توجه نکرده باشند که در نتیجه قبول این موهبت، چه چیزهایی را از کف داده اند. شغل کاذب همان طور که نتیجه استیصال است، دفاع جانانه ای ست در برابر هجمه بروکراسی معیوب وارداتی.