Thursday, December 22, 2011
آن پايين
Saturday, November 5, 2011
نه ماهگي
اين ساعات از شب، وقت رويت پرنوگرافيست نه چوب زدن زاغ باغبان كه مرگهاي پاييزي را چنگك ميكشد؛ مرگ يكي از كسانم در سياهكل. اين همان فرشته مقرب بود كه مرا دمر خوابانيده، چشمانم را پوشانده و دماغش را گرفته بود از بوي الكل متساعد از من. اين ساعات از شب وقت رويت پرنوگرافيست نه به ياد آوردن «باغبان، پير گريان شبيهخون خورده...»* اين ساعات از شب من پس از نه ماه، دقيقا نه ماه كه آبستن اين سطور بودم، به ياد مي آورم. مثلا همان شبي را كه بيوك نوك مدادي، قل قل كنان به سمت همان سياهكل خرابشده باغش آباد ميرفتيم و ضبط كاست خور لكنتهاش همان نواي «پير گريان ...» را ميخواند و پدر روي صندلي عقب سيگار دود ميكرد؛ گويي هزاران سال است باران امامزاده هاشم را نديده يا آن روزها كه سبيل ميگذاشت، اينجا، كنار اين جگركيهاي الاف و علاف به نيش نكشيده بود طعم جگر دختركان نابالغ را. اين ساعات از شب وقت نگاشتن پرنوگرافي است و من همين كار را ميكنم ؛ كردم
از ايرج جنتي عطايي كه گويا در وصف حال پيرشان كه براي خسرو گل سرخي گريسته، سروده شده
Wednesday, February 23, 2011
Unknown world file
شهر، در گذار از من تمام خيابانهايم را ميشويد. زمان در گذار از من تمام آرزوهايم را بادبادك ميكند در جشن بادبادكها؛ پاي برج ميلاد. پس فريادهايش، روي راحتي، خيره به خود، در عبور بادباكهاي من، پدر جام اشك مينوشد. فحشش ميدهم؛ يك دل سير. دماغم را با پرده اتاق پاك ميكنم. شهر در عبور از من، چاقو زير گلوي برادر ميگذارد. جارويي آرام از زير پنجره عبور ميكند كه زالويي به دسته چوبينش نشسته، خون چوب ميمكد بينوا. ماديان پا به زاي سرخي در كابوسهايم، افسار دريده. هر شب كره مي كند. نيمه انسان و نيمه اسبي كمان بهدست. آذر ماه، بادبادكهايم را باد مال كرد. وگرنه در فروردين زاييده، زائده ميشدم يا در مرداد. شهر، در گذار از من تمام خيابانهاي خونآلودم را ميشويد. امضاي پدر بوي خون ميداد. برنجزارها بوي خون ميداد آنشب كه تابوت پدرش را از لاي درختان مردابي روي دوش ديگران، كه ميرفت، ميديد. چماقها آنشب بوي خون ميداد. پدر با پدرش قهر است، من با پدرم قهرم. داغ پدربزرگ ناديده بر دوشم. صداي جارو در گوشم. زمان در گذار از من، چون ماديان سرخي كه بند نافي از مهبلش آويزان است، به تاخت سوي ديوار ميرود. پاي در گل برنجزار گلآلود آذر ماه، قرقرهاي در دست، زالويي به پاي چوبين، وينستون ته قرمزي آتش ميكنم؛ در عبور شهر. چونان كه پدر بزرگ، غروبهاي سياه باهار وينستون ته قرمزي را با ذاتالريه تاخت زد؛ در عبور بغضش.