Thursday, December 22, 2011

آن پايين

ادر امتداد چرك و خشم، در سرازيري خفه‌اي كه خانه‌هاي چند طبقه‌اي كه هرگز تا به حال نديده‌بودم، ديوار پوشش بودند. در سرازيري كه ترامواي نيمه‌شب از ميانش عبور مي‌كند؛ كه آن را نيز هرگز نديده بودم. من از توشيح قتلي بازمي‌گشتم. من از صداي كمانچه‌اي بازمي‌گشتم. من از درون زخمي بازمي‌گشتم. من از آرزوي مرغكي شايد، من از مجلس قماري، من از استشمام كتكي پشت ديوار، من از خلط خون‌آلودي، من از گرهي كور بازمي‌گشتم. ايوانك‌هاي آويزان، لباس زير مادران، غرقه در خون. خار خوار خواب در چشمم، سوزشي در پشتم. من از سرازيري پايين مي‌آيم. صداي پايم مرا مي‌بلعيد؛ صدايي كه تا به حال نشنده‌بودم. «هزار كاكلي» در دهانم، هزار رعشه در مخچه‌ام. در انتهاي اين سرازي كسي مرا منتظر است. در امتداد خشم بيرون‌زده و دندان شكسته، گرده سرازيري بر گرده‌ام، صداي مستان مغموم آن‌سو‌تر به گوش مي‌رسد. مادر خون‌آلودي آن بالا، روي ايوانك، سيگار دود مي‌كند و خلط خون‌آلودش را روي يقه كتم مي‌اندازد. آن پايين كسي مرا چشم انتظار است. شايد فرشته مقربي. شايد غريبي. من از محفلي بازمي‌گردم. من از آينه‌اي بازمي‌گردم. كسي به پهلوي من لگد زده. كسي موهايم را سوزانده. آن پايين، شايد شيطان. من از حلواي گسي بازمي‌گردم. آن پايين، شايد ملك‌الموت...

Saturday, November 5, 2011

نه ماهگي


اين ساعات از شب، وقت رويت پرنوگرافي‌ست نه چوب زدن زاغ باغبان كه مرگ‌هاي پاييزي را چنگك مي‌كشد؛ مرگ يكي از كسانم در سياهكل. اين همان فرشته مقرب بود كه مرا دمر خوابانيده، چشمانم را پوشانده و دماغش را گرفته بود از بوي الكل متساعد از من. اين ساعات از شب وقت رويت پرنوگرافي‌ست نه به ياد آوردن «باغبان، پير گريان شبيه‌خون خورده...»* اين ساعات از شب من پس از نه ماه، دقيقا نه ماه كه آبستن اين سطور بودم، به ياد مي آورم. مثلا همان شبي را كه بيوك نوك مدادي، قل قل كنان به سمت همان سياهكل خراب‌شده باغش آباد مي‌رفتيم و ضبط كاست خور لكنته‌اش همان نواي «پير گريان ...» را مي‌خواند و پدر روي صندلي عقب سيگار دود مي‌كرد؛ گويي هزاران سال است باران امام‌زاده هاشم را نديده يا آن روزها كه سبيل مي‌گذاشت، اينجا، كنار اين جگركي‌هاي الاف و علاف به نيش نكشيده بود طعم جگر دختركان نابالغ را. اين ساعات از شب وقت نگاشتن پرنوگرافي است و من همين كار را مي‌كنم ؛ كردم

*
از ايرج جنتي عطايي كه گويا در وصف حال پيرشان كه براي خسرو گل سرخي گريسته، سروده شده

Wednesday, February 23, 2011

Unknown world file

شهر، در گذار از من تمام خيابان‌هايم را مي‌شويد. زمان در گذار از من تمام آرزوهايم را بادبادك مي‌كند در جشن بادبادك‌ها؛ پاي برج ميلاد. پس فريادهايش، روي راحتي، خيره به خود، در عبور بادباك‌هاي من، پدر جام اشك مي‌نوشد. فحشش مي‌دهم؛ يك دل سير. دماغم را با پرده اتاق پاك مي‌كنم. شهر در عبور از من، چاقو زير گلوي برادر مي‌گذارد. جارويي آرام از زير پنجره عبور مي‌كند كه زالويي به دسته چوبينش نشسته، خون چوب مي‌مكد بينوا. ماديان پا به زاي سرخي در كابوس‌هايم، افسار دريده. هر شب كره مي كند. نيمه انسان و نيمه اسبي كمان به‌دست. آذر ماه، بادبادك‌هايم را باد مال كرد. وگرنه در فروردين زاييده، زائده مي‌شدم يا در مرداد. شهر، در گذار از من تمام خيابان‌هاي خون‌آلودم را مي‌شويد. امضاي پدر بوي خون مي‌داد. برنجزارها بوي خون مي‌داد آن‌شب كه تابوت پدرش را از لاي درختان مردابي روي دوش ديگران، كه مي‌رفت، مي‌ديد. چماق‌ها آن‌شب بوي خون مي‌داد. پدر با پدرش قهر است، من با پدرم قهرم. داغ پدربزرگ ناديده بر دوشم. صداي جارو در گوشم. زمان در گذار از من، چون ماديان سرخي كه بند نافي از مهبلش آويزان است، به تاخت سوي ديوار مي‌رود. پاي در گل برنجزار گل‌آلود آذر ماه، قرقره‌اي در دست، زالويي به پاي چوبين، وينستون ته قرمزي آتش مي‌كنم؛ در عبور شهر. چونان كه پدر بزرگ، غروب‌هاي سياه باهار وينستون ته قرمزي را با ذات‌الريه تاخت زد؛ در عبور بغضش.

Sunday, February 6, 2011

عاشقانه

همبستر شو عزیز! در جستجوی چیزکی همگن. حواست باشد که همگن این روزها چیز دیگری است. من سر باد دارم را با همان گنی بستم که تو شکم باردارت را. این همگنانه است این روزها. حواست باشد که از تیر چراغ برق برف می بارد و هم اکنون شغال ها در سیاهکل، فردایی آفتابی را داد و بی داد می کنند؛ همگن غمگنانه. خورشید غراضه نوک انگشتان مرا هم گرم نمی کند و همچنان خورشید است؛ همگن با گرما. تو را نمی فهمم چرا که «آنیما» در من کشته شده و این سرایش چشم هایت را تنگ می کند؛ آنیما با نام من همگن می نماید. آنیما، آنیما.....آآآآآآآآآآ.....نیما. بستر من شب ها خالی ست. همبستر شو. من شبنامه نگاری می کنم. شغلم است. همزمان با دراز شدنت در بسترم. شاغل می شوم و بسترم که همان طور خالی، تمنای همبستری را از من به تو می رساند. بستر و همخوابگی همگن، دروغ بزرگی است. من شبنامه نگارم. بستر من شبها خالی ست. من چه می دانم چه کسی کجا و در کدام بستر عاشقت شد؟ بی مهابا بود. کسی بود همگن با من. که این روزها نا همگن شده. من که با او همبستر نشدم. تو می دانی. پس به یاد آر. من همانم. با آنیمایی که ناگزیر دفنش می کنم و با آنیموس تو سرایش را اغاز خواهم کرد.. . .