Wednesday, October 20, 2010

دشت سرخ

مردي آتش به دست، دشت را طواف مي‌كند. دشت، سياه و كبود. مرد، نيمه برهنه. آتشي مرد در دست دشت را طواف مي‌كند. آتش مي‌چرخد، مرد ايستاده، دشت در خواب است. دشت، سرخ مي‌شود؛ آنتوني‌يوني مي‌شود. دشت سرخ مرد را بغل مي‌گيرد، آتش مي‌گيرد. مرد در ديوار پلاستيكي سه ربع مي‌خزد. آتش را مي‌نهد. جنازه دختر زنده‌اي آنجا در انتظارش است. جنازه دختر هم اكنون كه متن را مي‌خواني متولد شده. مرد جنازه را طواف مي‌كند؛ هشت بار. بار هشتم براي خداي نوزادي كه در دشت، سر دردشت، تقاطع گلبرگ متولد شده. دختر هنوز زنده است. مرد ديگر نيمه برهنه نيست. برهنه است، عينا آدم‌وار. خداي را التماس مي‌كند تا او را از اين برهنگي برهاند. شرط مي‌گذارد: نرهاني اولين نوزاد مرده را متولد مي‌كنم. مرد به جنازه دخترك زنده تجاوز مي‌كند و اولين حرام‌زاده مرده تاريخ با لباس‌ ناپلئون متولد مي‌شود. حرام‌زاده شيرين. شيريني ناپلئوني. الف‌‌م‌خ. و اين رمزي‌ست ميان من و حرام‌زادگان شيرين. من اينجا، اين‌گوشه ايستاده‌ام و موهاي ويولنم را شانه مي‌زنم. ميهماني خدايگان را مطربي مي‌كنم.