در بيقولهاي وسيع از شامگاه مكرر ميانه زمستان، اشكي كه حسرت يك همجنسباز است نه داغ عشق نشمهاي ميانسال در ايستگاه مترو. من همجنسبازم اگر اين اشك، ريق آخر دلتنگيهاست. من همجنسبازم اگر درد نگاهي خيره در برف ديرهنگام را خوب ميفهمم؛ بو ميكشم. يك چشمم به توست، چشم ديگرم سوسوي خانههاي كمركش كوه را سك ميزند. من همجنسبازم اگر اين لابه سگ خانگي را با مرگ نگاهت ميآميزم، معجون ديوانگي را سر ميكشم. من همجنسبازم اگر شبهاي تاري را كه تو آن بالا و من اين پايين خيره به سقف ميمانديم را خوب به ياد دارم. شاخ و دم كه ندارد. دارد؟ كانتوس! «كانتوس اين مموري آو بنجامين بريتن»*. اين چنين است صداي ناقوسهايي كه گوش مرا كر ميكند و هر ضربه، تيشهاي به شعشعه اميديست در نگاهت. و من همجنسبازم بيگمان، از نگاه اهل محل كه درد را از نگاهت ميدزدم؛ درد يك مرد را. اينجا شايد جاي ما نباشد. اينجا وصلت همجنسبازان گناه كبيره است. همجنسبازم من در اين ساعت از شلوغي ستارگان. بگويم كه همه بدانند: من درد ميخرم. درد مردها را. من همجنسبازم اين چنين با صليبي كه تو بر دوش ميكشي. من «جنس» را ميشناسم. «هم» را هم. «جنس» اين درد، «هم» جنس من است.
* نام قطعهايست از آروو پرت