Saturday, November 5, 2011

نه ماهگي


اين ساعات از شب، وقت رويت پرنوگرافي‌ست نه چوب زدن زاغ باغبان كه مرگ‌هاي پاييزي را چنگك مي‌كشد؛ مرگ يكي از كسانم در سياهكل. اين همان فرشته مقرب بود كه مرا دمر خوابانيده، چشمانم را پوشانده و دماغش را گرفته بود از بوي الكل متساعد از من. اين ساعات از شب وقت رويت پرنوگرافي‌ست نه به ياد آوردن «باغبان، پير گريان شبيه‌خون خورده...»* اين ساعات از شب من پس از نه ماه، دقيقا نه ماه كه آبستن اين سطور بودم، به ياد مي آورم. مثلا همان شبي را كه بيوك نوك مدادي، قل قل كنان به سمت همان سياهكل خراب‌شده باغش آباد مي‌رفتيم و ضبط كاست خور لكنته‌اش همان نواي «پير گريان ...» را مي‌خواند و پدر روي صندلي عقب سيگار دود مي‌كرد؛ گويي هزاران سال است باران امام‌زاده هاشم را نديده يا آن روزها كه سبيل مي‌گذاشت، اينجا، كنار اين جگركي‌هاي الاف و علاف به نيش نكشيده بود طعم جگر دختركان نابالغ را. اين ساعات از شب وقت نگاشتن پرنوگرافي است و من همين كار را مي‌كنم ؛ كردم

*
از ايرج جنتي عطايي كه گويا در وصف حال پيرشان كه براي خسرو گل سرخي گريسته، سروده شده