Tuesday, December 8, 2009

تحت درمان

دختره مثل فاحشه ای بود که دیگه دوست نداشت فاحشه باشه. انگار می خواست تمومش کنه. اما چون همین امشب به اون پول لعنتی احتیاج داشت، نمی تونست بگه دفعه قبل، دفعه آخر بوده. پس هیچ وقت نمی تونست تمومش کنه. چون هر شب به اون پول لعنتی احتیاج داشت. شایدم با دوست پسرش به هم زده بود. همون پسره که رو به روش وایساده و نگاهش می کنه. به هر حال دختره با من اومد خونه. تموم خیابون امن و امانه؛ اینو قاب آیفون تصویری می گه.« من می رم حموم » اینو من می گم
وقتی لباسامو در آووردم یکی شروع کرد به عربده کشیدن. اون وقت همه اومدن کنار من وایسادن؛ کنار دیوار، تو یه خط. یه عده خجالت می کشیدن و دستاشونو گرفته بودن جلوی یاروشون و رو به دیوار وایساده بودن و یه عده دیگه هم نیششونو باز کرده بودن ، طوری که دندونای زرد و کرم خوردشون معلوم شه. یه عده دیگم می خواست طرفو خفه کنن. طرف بازم عربده کشید و کلاهشو رو سرش صاف کرد و دستگیره روی شیلنگ کت و کلفت خاکستری رو فشار داد و آب با فشار همه ما رو به دیوار چسبوند. طرف دهنشو باز کرد که صابونو دست به دست کنید بو گندوها
مادرم پشت در ایستاده بود که حوله رو بده دستم. منو برد نشوند کنار شومینه و پشتم رو دست کشید. بعد که خودمو خشک کردم، رفتم طرف اتاق. مادرم خودشو به من رسوند و زیر بغلمو گرفت گفت الان نرو تو اتاق؛ فرزانه داره بچه رو می خوابونه. گفتم فرزانه؟ بچه؟ بچه کی؟ مادرم گفت پسر کاکل زری تو، تو و فرزانه. همون طور که زیر بغلمو گرفته بود منو دوباره برد و روی صندلی جلوی شومینه نشوند و قطره اشکو از زیر چونش قاپید

Saturday, November 21, 2009

باز که حیف شدی

گفته بودم همه جا پر شده از اسنوب ها و آدم هایی که نگاه می‌کنند ، ببینند شلوارت چقدر جر خورده و شماره عینکت چند است و چقدر گوشه‌گیری را تمرین می‌کنی و چند لکه رنگ روی پیشانی‌ات نشسته. گفتی نه . گفتی دیگر آن دوره و زمانه گذشته و حالا آدم ‌ها چیز دیگری از ما می‌خواهند. گفتی ما مسئولیم. گفتی باید رسالتمان را انجام دهیم. گفتم به تو؛ خوب یادم هست گفتم من می‌دانم، تو هم می‌دانی که برد با امثال افشین پیر هاشمی و محسن نامجوست. گفتم من قبول کرده‌ام که ما بدانیم هم نمی ‌توانیم کاری از پیش ببریم. حال و هوایمان چیز دیگری‌ست و به زور می‌خواهیم رنج بکشیم. گفتی بگذار تجربه کنیم. بگذار زورمان را بزنیم. گفتم جهل مرکب ماست اگر بدانیم این زمین، زمین بازی ما نیست و واردش شویم. گفتی تجربه می شود نهایتش. گفتم ما آدم هایی نیستیم که راحت چشم ببندیم و هر چیزی را به بازی بگیریم که گفتی معلوم است که نمی‌گیریم. ما حرف خودمان را می‌زنیم. حتی اگر بازنده باشیم. شروع شد. همه چیز شروع شد. عجله کردی . عجله داشتی . حق هم با تو بود . کار ، کار دیگران بود و باید با تعهد پیش می‌رفتی که مبادا جا بمانی و دیر شود و هزار حرف و حدیث بماند برایت. بد انتخاب کردی . کسانی را انتخاب کردی که مثل زالو ایده‌ات را سر کشیدند و مست پیروزی شدند و به سلامتی خودشان جام زدند. گفتم عقبیم. گفتم دوریم. گفتم این لقمه اندازه دهان ما هست اما اندازه مغز فندقی خیلی ها نیست. از تف و لعنش که نمی‌ترسیدم. مگر کم شنیده‌ایم. از این می‌ترسیدم که در این وانفسا بیشتر بلعیده شویم. که شدیم. آدم ها را دیدی؟ دیدی اینها برای افشین‌ها و محسن ها سر و دست می‌شکنند و جان فدا می‌کنند. دیدی باز هم باختیم. حرف های من و تو فقط یک نتیجه دارد. می‌برندمان ، می‌خوابانندمان روی تختی و دست و پایمان را می‌بندند و دو تا چوب می‌گذارند توی دهانتمان که زبان را گاز نگیریم و انسولین بهمان تزریق می‌کنند و آن وقت طوری شروع می‌کنی به لرزیدن که دیگر هر چه حرف گزاف در سر داری را فراموش کنی .حالا من خودم را دار می‌زنم تو هم برو زبان این زبان نفهم ها را یاد بگیر. تو حیفی. من مثل کلاغ کارهایم را مخفی می‌کنم . تو حیفی. تو واقعا حیفی. اینها می‌خورندت ، یک آب هم رویش. نه که آن قدر نهنگ باشند که تو توی دهن گشادشان جا شوی. آن قدر زالو هستند که کارهایت را نه، روحت را می مکند. یاد بگیر کتاب‌هایت را دور بریزی. یاد بگیر بی خوابی نکشی. یاد بگیر خاکستری را نمی فهمند. یا سیاه شو یا سفید. خود دانی

برای دوستی که حیف است

Sunday, November 8, 2009

اگر عبید بود

حکايت کرده‌اند که:
کنيزکي نزد طبيبي شد. گفت : طبيبا ! بي قرارم
طبيب گفت : بي‌قراري‌ات را چه سبب؟
کنيزک به ناگاه ناز و غمزه ساز کرد.
طبيب گفت: شگفتا ! اين چه اطوار است؟
کنيزک باز بناي عشوه بگذاشت و گفت : طبيبا ! مرا جامه زيريني باشد، سرخابي رنگ. به هر هنگام که آن جامگان را به تن کنم، چنين بي‌قراري عايدم شود
طبيب کنيزک را نگاهي کرد و گفت : شما زنان را تازيانه بايد.
کنيزک گفت : القصه فتيش هم ما را خوش آيد.
طبيب از کوره به در شد و تازيانه برداشت و فرياد کنان گفت : شما زنان را جلاد ببايد که معلول را علت کنيد و انتظار طبابت هم داريد

Sunday, October 25, 2009

آن را که خبر شد

حالا گریه ات می آید دختر جان؟ یادت هست هر روز که خبری آمد نشستی و اشک ریختی و گفتی آه فلانی... وای بهمانی؟ حالا کجایی؟ حالا چند نفر از این جماعت یادشان می آید اشک از آستین بیرون بکشند و شب سر راحت روی بالش نگذارند؟ خبرش رو کی می نویسه؟ من بنویسم؟ وقتی هزار تا سایت رو بالا و پایین می کردم شاید یکی شان خبر واضح تری از گرفتار شدنت نوشته باشند، یاد روزها و شب هایی افتادم که روی تراس می نشستی و یک کپه کاغذ را دور و برت پهن می کردی و یک جمله از این و یک جمله از آن می نوشتی و هزار بار منبع ات را چک می کردی که مبادا نقطه ای، ویرگولی چیزی جا بیفتد و برای همه مان درد سر درست کند. حالا ببین اسمت جوری توی خبرگزاری ها پخش شده که انگار فقط یک اسم است. یک اسم بدون هیچ محبوبه ای پشتش. کسی هم نگران نقطه ها و ویرگول ها نیست. پشت در اوین کسی نیست. ما که نیستیم. نامرد تر از آنیم که باشیم. اما نگرانیم محبوبه! نگرانیم

Wednesday, October 7, 2009

تو ای پری کجایی

سرما خورده بودم. یه سرماخوردگی پر از عقده. خودم برای خودم سوپ درست کرده بوده بودم و خودم خودم رو پاشویه کرده بودم و حسرت روزهای گذشته رو خورده بودم. به زور خودم رو پشت میز کار نشونده بودم و سعی می کردن به این فکر نکنم چقدر دلم می خواد کسی لب لبمو بگیره و کمی نازمو بخره یا حتی بگه اصلا چته تو. زنده‌ای، مرده‌ای... خانم نصیری هم که میزش کنار دست من بود داغ دلم رو بیشتر می‌کرد. میزهای ما پشت به دیوار بود و او که مدام در رفت و آمد بین طبقات بود، مجبور می‌شد دائم از پشت من رد بشه. هر بار که از پشتم رد می‌شد و بوی ادوکلنش می‌خورد توی دماغم، انگار آتیش می گرفتم. آه... پری... پری ... پری. سر گیجه داشتم و دلم آشوب بود و حرارتم بالا بود. تاب نمی آوردم اگر می خواست همین طور از پشت سرم رد بشه و پری رو مدام جلوی چشمم بیاره. آه... پری ... پری... پری. نمی دونستم تا همین جا رو هم چطور تحمل کرده بودم. کاش قید این همه قید رو می زدم. خانم نصیری از پشت میزش بلند شد و آرام به طرفم آمد و ببخشید آرومی گفت و خواست از پشتم رد شه که قیدشو زدم و سنگینی سرمو رها کردم و سنگینی چند سال را رها کردم و چشم هایم را بستم و سرم رو آروم عقب بردم. سرم درست وسط سینه‌های خانم نصیری فرود آمد و قبل از اینکه صدای جیغش بپیچه تو گوشم، سال های با پری بودن رو مرور کردم ؛ سال‌هایی که سرم، پشت سرم این حس رو تجربه می‌کرد . آه... پری ... پری... پری

Tuesday, September 29, 2009

دندون پزشک

بکش دکتر جان. دندونه چرکو باید کند، انداخت دور. صب درد، ظهر درد، شب درد. دیگه خسته شدم. طاقتم طاق شد. صبرم سر اومد. بکش خلاص. مرگ یه بار شیونم یه بار. این جوری دیگه نمی شه سر کرد.
دکتر یه کم نگاش کرد و یه کم فکر کرد و سرنگشو یه کم پر کرد و بعد خیلی آروم سوزنو یه کم فرو کرد و مرد یه کم آروم شد و بعد آروم آروم همه چی فرو کش کرد
پ.ن : حالا خودتان تیتر بزنید اتانازی و دوباره بخوانید

Monday, September 21, 2009

فردای فانتزی یک مرد تنبل

در حیاط را که باز می کنم اولین جمله روز به ذهنم می آید: همه سازها مرد هستند به جز ویولن و دار و دسته اش. حتی کنترباس با آن جثه‌اش خانم همسایه را می بینم. کنترباس درست مثل خانم همسایه چاق و سنگین است وزن است. آن قدر که نمی تواند از جایش تکان بخورد. فرغون خاکستری جلوی سختمان نیمه کاره را می بینم. خانم همسایه به من می گوید : پسرم من خیلی سنگینم. نمی توانم خودم را تکان بدهم. لطفا مرا با آن فرغون تا نانوایی کوچه بالایی ببر. خانم همسایه توی فرغون می نشیند و من او را می برم. جلوی نانوایی شاطر را می بینم که تازه مشغول گرم کردن خودش و تنورش است. از شاطر می پرسم: عباس آقا شمایی؟ و من زیر پل پارک وی جلوی رستوران شاطر عباس منتظر یکی از دوستانم هستم. او حسابی دیر کرده و من زیر باران خیس خورده‌ام . مردی را می بینم که سبیل هایش خیلی از سبیل های من پر پشت تر است. به او می گویم : شما خیلی بیشتر از من شبیه نیچه هستید. نیچه می گوید از زن هایی که خصلت زنانه دارند باید گریخت و زن هایی که خصلت زنانه ندارند خودشان می گریزند. دیروز دوستم تعریف می کرد که در خواب دیده از دست گربه بزرگ و بد ترکیبی می گریخته و... هنوز باران می آید. شاید تگرگ بگیرد. همان تگرگی که دیروز یادداشت های پراکنده ام را خیس کرد ؛ با اینکه زیر سایبان کوچک تراس مجله نشسته بودم و به پنجره ساختمان آن طرف خیابان نگاه می کردم. من هنوز توی تختم دراز کشیده ام و به پنجره نگاه می کنم. به بیرونش نه. به خودش. آن وقت متوجه می شوم که باید بروم دستشویی. به سرم می زند. کاش می شد از همین پنجره کار خرابی کنم. می روم دستشویی. ساعت نزدیک 4 صبح است و من آن قدر تنبلی کردم که مطلبم را ننوشتم. شاید این یادداشت را فردا به سروش نشان بدهم و بگویم تب داشتم ؛ مطلب ننوشتم

Wednesday, September 9, 2009

دختران دشت

تك و تنها رفتم سفر. هفته گذشته بعد از جلسه تحريريه ساعت 12:30 زدم به جاده. انتظارم هماني بود كه هميشه داشتم. خواب، خواب و خواب. هواي نمناك سياهكل و بوي برنج هايي كه تازه درو شده بودند و كشاورزي كه باز هم ناراضي ست. مثل هميشه. هر سال يك داستاني دارند؛ يك سال كم آبي، يك سال باران بي وقت. امسال هم كه به برنج هاي درو شده باران زده. مي گويند برنج را خراب مي كند. هميشه داستان از جايي شروع مي شود كه به جنگل مي زنم. جنگلي كه راز سر به مهري دارد كه انگار تا محرمي پيدا نكند دهان نمي گشايد و شايد حتي راهت هم ندهد. اما اين بار طور ديگري بود. رام و اهلي به نظر مي رسيد. بعد از حدود 40 كيلومتر، نزديك قله ، جنگل تمام مي شود و دشت رخ مي نمايد. ديلمان بزرگ به كلي دشت است. آنجا ديگر برنج هم نمي كارند و كشاورزهاي ديلمي با گندم روز را شب مي كنند. اين بار تصميم گرفته بودم عكاسي كنم. وارد يكي از روستاهاي كوچك اطراف ديلمان مي شوم. اسمش ميكال است. خانه ها انگار تاريخ هاي زنده اي هستند كه از در و ديوارشان قصه مي بارد. زنان و مردان مشغول كار و «دختران رفت و آمد در دشت مه زده...» اين دختركان تجربه جديد من بودند. دختراني كه چيزي داشتند كه براي من نا آشنا بود. چرا كه سنم به عاشق شدن با يك نگاه قد نمي دهد. دختران دشت خوب بلدند با يك نگاه عاشقت كنند و عاشق شوند. چيزي در نگاهشان هست كه دختران شهر ندارند. شايد عشوه و غميشي باشد كه دختران شهر با سرخ آب و سفيد آب هايشان تاخت زده‌اند. شايد حجب و حياي دل ربايي باشد كه ميل به تسخير كردن را در تو زنده مي كند. شايد ترس نحفته اي باشد از تو. از تو كه غريبه اي و اين ترس را نمي فهمي. شايد ميل پنهانشان باشد براي دل كندن از ميكال و اين تو هستي كه نزديك ترين وسيله اي. شايد از سر ساده دلي باشد و شايد از احترامي كه براي توي مهمان قائلند.نمي دانم با چه چيزي طرف بودم . اما شيرين بود. آن قدر كه دوست داشتم عاشق شوم

Sunday, August 30, 2009

دیشب

ساعت نزدیک سه نیمه شب بود. مشغول نوشتن مطلب بودم. آسمان غرید و باران تابستانی دل تنگی باریدن گرفت. هم خانه ای ام سیگارش را آتش کرد و کنارپنجره قدی ایستاد و زیر لب چیزی زمزمه کرد. صدایی آمد و چیزی روی صفحه ترک خورده تلفن نقش بست: «این عین ویرانی ست. عین ویران کردن. ویرانی نه برای رسیدن به نیستی محض. برای آغاز تولدی دیگرگونه. چه چیز آسمان را این چنین برآشفته است ؟» گوشه صفحه کاغذم نوشتم شاید این غریدن، صدای ناله های از پس درد این سرزمین باشد که از دهان آسمان به در می آید. شاید این باران خون خیابان ها را بشوید

Tuesday, August 25, 2009

ای لعنت به تو

ژاک دریدا در نظریه لوگوس محوری فرض را بر این می گیرد که گفتار به صورت خودآگاه از گوینده به شنونده منتقل می شود و نوشتار به دلیل نداشتن لحن و آوا همیشه عقب تر از گفتار حرکت می کند و تمام تلاش نویسندگان برای بر قراری ارتباط با مخاطب باد هوا است و هرگز نمی تواند به پای گفتار برسد. البته این فقط فرض این مسئله است و هنوز حکمی صادر نشده. چنین فرضیه ای از دریدا کاملا قابل توجیه است و اگر صفت پسا ساختار گرا را هم برای او قایل شویم (که همین طور هم هست و فقط جهت اطلاع عرض شد) و اگر بدانیم که ساختارگرا کیست و پسا ساختارگرا کیست آن وقت حتما دچار گه گیجه ای اسهالی خواهیم شد. مخصوصا که دریدا اضافه می کند، زبان معنا را بازتاب نمی دهد بلکه آن را خلق می کند. یعنی از نگاه او زبان است که می تواند باعث معنی بخشیدن به هر آن چه هست و نیست بشود پس گویا برای معنا هم اهمیت قایل است ولی نه به اندازه ساختار زبان.اما از آن جایی که پسا ساختارگرا ها برای معنا هم اهمیتی قایل نیستند و از نگاه آنها حقیقت وجود ندارد بلکه تنها تعبیر وجود دارد، معنا هم کاملا زیر سوال می رود. پس در نهایت چیزی باقی نمی ماند. حالا یک نظریه دیگر از دریدا به نام شالوده شکنی : شما خوشحال و شاد در حال نگاه کردن به مناظر اطراف از روی بالکن خانه تان هستید. برادرتان طی یک شوخی زیبا که به دوره پارینه سنگی بازمی گردد، شما را حل می دهد و شما هم بر کف آسفالت خیابان نقش می بندید. وقتی آمبولانس می آید، امدادگر تحت تاثیر نقش خون بر آسفالت قرار می گیرد و می گوید عجب کانسپچوال آرت زیبایی !!! این یعنی امدادگر چهارچوب شغلی اش را زیر پا گذاشته و به معنایی غیر از آن چه باید دست یافته. دریدا این واکنش را نکوهش می کند ( و ما هم!!)چرا که ساختار به سخره گرفته شده و معنا یا لایه های به ظاهر پنهان یک سوژه بیش از حد جدی گرفته شده. یک تضاد نا محسوس در دریدا دیده می شود. او گاهی معنا را می خواهد و گاهی ماهیتش را زیر سوال می برد. اما فقط یک لحظه به همه این نظریات به چشم اطلاعات عمومی نگاه کنید... هیچ نوشته ای آنی نیست که باید باشد و شاید هیچ کلامی هم. هیچ سیم رابطی بین مغز و دل و قلم وجود ندارد

Saturday, August 22, 2009

شام آخر

آرش و سعيده سر ميز شام
سعيده: آرش! تا حالا به خيانت فكر كردي؟
آرش در حالي كه به شدت مي ‌لمباند: يعني چي؟
سعيده در حالي كه نمي لمباند:خب.... خيانت ديگه يعني مثلا خيانت يه شوهر به يه زن
آرش در حالي كه لقمه را فرو مي‌دهد و عينه بز نگاه مي كند: باز چيزي شده؟ باز برات خبر آوردن؟ باز توهم زدي؟
سعيده در حالي كه خودش را لوس مي كند:نه عزيزم من كه عينه چشام به تو اعتماد دارم. همين طوري به ذهنم زد. خب هر چي باشه تو مثل شوهراي ديگه نيستي. تو هنرمندي، روشنفكري...
آرش در حالي كه هندوانه ها يكي پس از ديگري به زير بغلش هدايت مي شوند: خب از اول همين جوري بگو. حالا دقيقا بايد چه نوعي از خيانت باشه؟ عاطفي باشه، مالي باشه يا مثلا جنسي باشه يا چي باشه؟
سعيده در حالي كه به سختي آب دهانش را قورت مي دهد: خيانتتتتتتتتتِ.......جنسي
آرش در حالي كه سيخ تر مي‌نشيند: ببين! شايد لازم باشه ما يه طور ديگه به اين ماجرا نگا كنيم . به هر حال الگو هاي سنتي دست و پا گير شدن و بايد به شيوه ديگه اي زندگي كرد. من معتقدم خيانت جنسي نمي تونه جلوي عشق دو نفر رو بگيره . البته هميشه هم اين طور نيستا. ولي اگه دو نفر واقعا همديگرو دوست داشته باشن حتي همچين چيزي هم نمي تونه اونارو از هم جدا كنه. البته من تاكيد كردم كه همه اين جوري نيستن. به هر حال به نظر من اگه مرد صادقانه اعتراف كنه، زن هم بايد بپذيره و دوباره با هم ادامه بدن .مهم علاقه بين دو نفره.
سعيده در حالي كه نيشش را باز مي كند: حالا اگه شرايط بر عكس باشه چي يعني زن به شوهرش خيانت بكنه؟
آرش در حالي كه لقمه بعدي را به نيش مي كشد: فرقي نداره . نمي شه كه روشن فكري فقط در مورد مردا صدق كنه(ادامه لقمه...) هووووووووم
سعيده در حالي كه بال هايي از دو شانه اش بيرون ميزند: وااااااااااي آرش عاشقتم. تو فوق العاده اي. ببين.... نميدونم چه طور بگو.... اصلا .....(خودش را لوس تر مي كند) آرش مي خوام يه اعتراف بكنم.... قول مي دي تا آخرش گوش كني...ببين يادته دو ماه پيش رفتيم مهموني ستاره اينا......... خب اون ش.........ب
سه ماه بعد دادگاه
آقاي آرش بهارمست فرزند محمد! با استناد به مدارك مستدل دادستاني و اظهارات شهود و با توجه به اظهارات اولياي دم مرحومه مغفوره خانم سعيده آشتياني فرزند عليرضا ميني بر تقاضاي قصاص، و كيفرخواست نماينده مدعي العموم، اين دادگاه شما را به جرم قتل عمد به اعدام محكوم مي نمايد

Sunday, August 16, 2009

آن زمان که باید جدی گرفت و آن زمان که نباید

یک کامنت باعث می شود یاد جمله های پراکنده ای بیفتم که چند وقت پیش خوانده بودم؛ درباره از بین رفتن واقعیت که مسبب آن چیزی جز پست مدرنیسم نیست. امبرتو اکو و بودریار درباره این ماجرا حسابی نوشته اند و احتمالا دیگر نیازی نیست تکرارشان کنم. اما یکی از چیزهایی که باعث حساس شدن آنها نسبت به این مسئله شده بود، نفوذ بیش از حد تلویزیون در زندگی آدم ها بود. آنها می گفتند تلویزیون آن قدر در خودش غرق می شود که فراموش می کند واقعیت هم نقشی در زندگی آدم ها دارد و کاملا خود مختار دنیای مجازی خودش را می سازد. در نهایت هم مخاطب ها همه چیز را باور می کنند و واقعیات برایشان جلوه دیگری پیدا می کند. و اگر این روند ادامه پیدا کند هیچ واقعیت از پیش تعیین نشده ای باقی نمی ماند چرا که تلویزیون همه چیز را پیش بینی کرده و راه کار را هم ارائه داده است. در نتیجه آدم ها از قوانین رسانه ای پیروی می کنند نه قوانین واقعی یا طبیعی. کامنت مذکور مرا وادار می کرد باور کنم که خواننده داستان مرا به عنوان بخشی از زندگی شخصی ام پذیرفته و راه کاری پیش پایم گذاشته. (شاید هدفش این نبود. این فقط برداشت من است) . در هر حال انگار مرزی بین دنیای خیالی و واقعی باقی نمانده و هشدار بودریار حالا خواندن دارد.

Saturday, August 15, 2009

سرنوشت استاکر

مهم نیست که استاکر تارکوفسکی را دیده اید یا نه. کافی است تصور کنید یک نویسنده داریم، یک دانشمند و یک درویش. البته حتم یقین منظور تارکوفسکی آن درویشی که من می گویم نیست و برای همین هم اسمش را گذاشت استاکر؛ کسی که راه را از چاه تشخیص می دهد. اما از آنجا که او فقط یک راه نماست و تمام هدف زندگی اش خدمت کردن به نفسی غیر از خودش است، می توان او را به پیری تشبیه کرد که هر چه می خواهد را دارد و حالا دیگر فقط به آن چیزی فکر می
کند که از آن مردم است؛ نفسی غیر از نفس خودش و هدفی جز هدف خودش. درویش درباره هر چیزی که بخواهد حرف می زند و طوری وانمود می کند که هر آن چه لازم است را دارد. اما نمود مادی «هر چه لازم است» را در زندگی او نخواهیم دید. کودکی افلیج و فقر مطلق و زنی عاصی. اگر استاکر را دیده اید، بیایید و اصل داستان را نادیده بگیرید و فقط به کاراکترها فکر کنید: نویسنده به محض رسیدن به منزل مطلوب، جایی که آرزوهایش برآورده خواهند شد، اعتراف می کند که علاقه ای به نوشتن ندارد. اما خب، جایزه نوبل ادبی هم بدک نیست. دانشمند بمب چند صد مگا تنی اش را رو می کند، با هدف نابود کردن هر چیزی که هست و نیست و برآورده شدن آرزویش را در نابودی می بیند. استاکر حقیقت را ندیده است و میلی به بر آورده شدن آرزویش ندارد. او از این که می رود خوشحال است؛ از اینکه سیال است و نقطه نهایی ندارد لذت می برد. او حتی از داشتن فرزند افلیجش رنج نمی کشد. سوال این است: او چه دارد؟ چه چیزی باعث رضایت درویش است؟ آرزویی که وجود ندارد؟ فرزند افلیج ولو در شرایطی که با قدرت چشم هایش اجسام را تکان میدهد؟ خب که چه؟ به چه کار می آید؟ ایمان؟ ایمانی که برای او استفاده ای ندارد جز دروری کردن از خطرات؟ در جریان بودن؟ مگر نویسنده و دانشمند در جریان نیستند؟ حتی اگر قدرت طلبی کورشان کرده باشد؟ آیا استاکر آرامش دارد؟ چه آرامشی که بعد از بازگشت از منطقه ممنوعه به گریه می افتد و از بی ایمانی آدم ها به ستوه می آید؟ مگر با چیز جدیدی رو به رو شده؟ مگر تا به حال راهنمای کسانی بوده که باایمان کامل دنبال بوی گوشت راه افتاده اند؟ آیا استاکر به بصیرتی آسمانی دست یافته یا صرفا فنی زمینی را آموخته؟ اشتباه نکنید این سوال ها هیچ ربطی به فیلم ندارد. این سوال ها به استاکر ها و درویش ها و تارک دنیا ها مربوط می شود.

Monday, August 10, 2009

نسرین

خوشگله. قدش بلنده . معصومه. معصوم معصوم. عین گوسفند. پاکه. خیلی پاکه. اون قدر که فقط و فقط روی همین داستان اصرار کردن که مجبور شدم بگیرمش. گفتن بهتر از این گیرت نمی یاد . گفتن چش و گوش بسته تر از این گیریت نمی آد. گرفتمش. شب ها وقتی میام خونه می شینه جلوم. پشت همون میز دو نفره ی توی سالن. دستشو می ذاره زیر چونش و لبخند احمقانه ای میندازه گوشه لبش. می گم چیه؟ می گه دوست دارم؟ می گم همین؟ لبخندشو گنده تر می کنه سرشو تکون می ده. می ریم کافه. می شینه جلوم. پشت همون میز رو نفره کنار پنجره. دستشو می ذاره زیر چونش. لبخند گنده و ...می گم چیه. می گه دوست دارم. می گم حرف بزنیم. می گه امروز صبح فلانی زنگ زد گفت فردا شب ...حرفاش محو می شه. می ریم مسافرت، می ریم خونه بچه ها، می ریم دفتر. تنها کاری که می کنه اینه که دستشو می ذاره زیر چونشو می گه ...می شینم جلوش . پشت همون میز گوشه سالن. می گم زن دارم. یکی دیگه، غیر از تو. می خنده می گه دوست دارم. می گم جدی می گم. گریه می کنه. ساکشو می بنده می ره خونه ی باباش. حداقل یه هفته از دستش راحت شدم. با دروغ. نصفه شب زنگ می زنه، می گه دوست دارم؛ دارم میام خونه. من گوسفند نمی خوام

Sunday, August 9, 2009

باز هوای وبلاگم آرزوست

یادم رفته بود؛ وبلاگ نویسی را. آزادتر نوشتن را. ویراستاری نکردن و چاپ کردن را. نترسیدن از پیچیده شدن مطلب را. فراموش کرده بودم می شود مطلبی نوشت که کسی نگوید به درد مجله نمی خورد. انگار حالا با پدیده عجیب و غریب و پست مدرنی رو به رو هستم که شوق بر می انگیزد و ذوق زده ام می کند. هر کاری کردم تا بتوانم وبلاگ قبلی را را نیست و نابود کنم نشد. به خانه خودم راحم نمی داد. هر چه کلید انداختیم و پس وورد وارد کردیم فایده نداشت که نداشت. این یکی را شروع می کنم و هر چقدر که دلم بخواهم شخصی می نویسم. هر چه فحش دهنم باشد را می دهم و ناز هر چیزی را هم که بخواهم می کشم. تا کور شود هر آن که نتواند دید. اما انگار آن قدر رسمی نوشته ام که محاوره را فراموش کردم. وااااای که هر که بخواند فکر می کند من لا اقل بیست، سی سال است که ژورنالیست و روزنامه چی هستم. دلم تنگ شده بود برای تحویل گرفتن خودم.