ادر امتداد چرك و خشم، در سرازيري خفهاي كه خانههاي چند طبقهاي كه هرگز تا به حال نديدهبودم، ديوار پوشش بودند. در سرازيري كه ترامواي نيمهشب از ميانش عبور ميكند؛ كه آن را نيز هرگز نديده بودم. من از توشيح قتلي بازميگشتم. من از صداي كمانچهاي بازميگشتم. من از درون زخمي بازميگشتم. من از آرزوي مرغكي شايد، من از مجلس قماري، من از استشمام كتكي پشت ديوار، من از خلط خونآلودي، من از گرهي كور بازميگشتم. ايوانكهاي آويزان، لباس زير مادران، غرقه در خون. خار خوار خواب در چشمم، سوزشي در پشتم. من از سرازيري پايين ميآيم. صداي پايم مرا ميبلعيد؛ صدايي كه تا به حال نشندهبودم. «هزار كاكلي» در دهانم، هزار رعشه در مخچهام. در انتهاي اين سرازي كسي مرا منتظر است. در امتداد خشم بيرونزده و دندان شكسته، گرده سرازيري بر گردهام، صداي مستان مغموم آنسوتر به گوش ميرسد. مادر خونآلودي آن بالا، روي ايوانك، سيگار دود ميكند و خلط خونآلودش را روي يقه كتم مياندازد. آن پايين كسي مرا چشم انتظار است. شايد فرشته مقربي. شايد غريبي. من از محفلي بازميگردم. من از آينهاي بازميگردم. كسي به پهلوي من لگد زده. كسي موهايم را سوزانده. آن پايين، شايد شيطان. من از حلواي گسي بازميگردم. آن پايين، شايد ملكالموت...