Tuesday, January 12, 2010

سرزمین پدری

جاده از کنار کانال جدا می شود و پیچ تندی من و پدر را به سمت سرزمینی می برد که بارها خواستم سرزمین پدری خطابش کنم، اما نشد. بچه بودم. نه نوستالژی در کار بود و نه خون و تعلق. حالا کمی بزرگتر شده ام و گاهی سوال به کله ام می زند که پدر از کجا آمده، کجا بزرگ شده و کجا درگیر ماجراهایی شده که هنوز چوبش را می خورد. پیچ جاده را که رد می کنیم و صدای قورباغه های کنار کانال قطع می شود، خانه ای میان شالیزار رخ نشان می دهد. آنچه من از ساخت و ساز در جلگه شنیده بودم می گفت اگر خانه میان بیجار باشد کلافه می کند. ذله می کند. اهالی را می پزاند در مرداد که وقت «برنج پزان » است. می پرسم داستان چیست؟ پدر نگاهی می کند و خاطره در چشمانش می جوشد. می گوید سال شصت، سال سیاه. این خانه، خانه برادر چریکی بود که بعد از انقلاب خودش را گم و گور کرد. یکی از این جوانک های تازه پاسدار شده ردش را می زند و گزارش می کند و به یک هفته نمی کشد که چریک را بالا می کشند. برادر به خون خواهی قمه می کشد و جوانک پاسدار را می کشد. بعد هم می زند به کوه و دیگر پیدایش نمی شود؛ هیچ وقت. هرگز. خانه می ماند و زن جوان و پا به ماهش. روستاست. مردم داستان می سازند. شوراش می کنند. حرف در می آورند. ترد می کنند دودمان به باد می دهند با همین حرف و حدیث ها. زن عجیبی است. می توانست برود. برود جای دیگری . برود بچه را جای دیگری به دنیا بیاورد. بزرگش کند. نکرد. همین جا ماند . در همین خانه. نه برق و نه آب لوله کشی و نه... بچه را نمی دانم به چه روز افتاد و کجا رفت. زن هنوز در خانه است

1 comment:

  1. هیچ وقت نتونستم نوشته هاتو توی مجله بخونم
    انگاری یه جور نحسی داشتن که اگه میخوندم دامن گیرم میشد
    .....
    به نوشتن اینجا ادامه بده
    ..نه نحسی داره...نه ...

    ReplyDelete