جاده از کنار کانال جدا می شود و پیچ تندی من و پدر را به سمت سرزمینی می برد که بارها خواستم سرزمین پدری خطابش کنم، اما نشد. بچه بودم. نه نوستالژی در کار بود و نه خون و تعلق. حالا کمی بزرگتر شده ام و گاهی سوال به کله ام می زند که پدر از کجا آمده، کجا بزرگ شده و کجا درگیر ماجراهایی شده که هنوز چوبش را می خورد. پیچ جاده را که رد می کنیم و صدای قورباغه های کنار کانال قطع می شود، خانه ای میان شالیزار رخ نشان می دهد. آنچه من از ساخت و ساز در جلگه شنیده بودم می گفت اگر خانه میان بیجار باشد کلافه می کند. ذله می کند. اهالی را می پزاند در مرداد که وقت «برنج پزان » است. می پرسم داستان چیست؟ پدر نگاهی می کند و خاطره در چشمانش می جوشد. می گوید سال شصت، سال سیاه. این خانه، خانه برادر چریکی بود که بعد از انقلاب خودش را گم و گور کرد. یکی از این جوانک های تازه پاسدار شده ردش را می زند و گزارش می کند و به یک هفته نمی کشد که چریک را بالا می کشند. برادر به خون خواهی قمه می کشد و جوانک پاسدار را می کشد. بعد هم می زند به کوه و دیگر پیدایش نمی شود؛ هیچ وقت. هرگز. خانه می ماند و زن جوان و پا به ماهش. روستاست. مردم داستان می سازند. شوراش می کنند. حرف در می آورند. ترد می کنند دودمان به باد می دهند با همین حرف و حدیث ها. زن عجیبی است. می توانست برود. برود جای دیگری . برود بچه را جای دیگری به دنیا بیاورد. بزرگش کند. نکرد. همین جا ماند . در همین خانه. نه برق و نه آب لوله کشی و نه... بچه را نمی دانم به چه روز افتاد و کجا رفت. زن هنوز در خانه است
هیچ وقت نتونستم نوشته هاتو توی مجله بخونم
ReplyDeleteانگاری یه جور نحسی داشتن که اگه میخوندم دامن گیرم میشد
.....
به نوشتن اینجا ادامه بده
..نه نحسی داره...نه ...