Sunday, February 6, 2011

عاشقانه

همبستر شو عزیز! در جستجوی چیزکی همگن. حواست باشد که همگن این روزها چیز دیگری است. من سر باد دارم را با همان گنی بستم که تو شکم باردارت را. این همگنانه است این روزها. حواست باشد که از تیر چراغ برق برف می بارد و هم اکنون شغال ها در سیاهکل، فردایی آفتابی را داد و بی داد می کنند؛ همگن غمگنانه. خورشید غراضه نوک انگشتان مرا هم گرم نمی کند و همچنان خورشید است؛ همگن با گرما. تو را نمی فهمم چرا که «آنیما» در من کشته شده و این سرایش چشم هایت را تنگ می کند؛ آنیما با نام من همگن می نماید. آنیما، آنیما.....آآآآآآآآآآ.....نیما. بستر من شب ها خالی ست. همبستر شو. من شبنامه نگاری می کنم. شغلم است. همزمان با دراز شدنت در بسترم. شاغل می شوم و بسترم که همان طور خالی، تمنای همبستری را از من به تو می رساند. بستر و همخوابگی همگن، دروغ بزرگی است. من شبنامه نگارم. بستر من شبها خالی ست. من چه می دانم چه کسی کجا و در کدام بستر عاشقت شد؟ بی مهابا بود. کسی بود همگن با من. که این روزها نا همگن شده. من که با او همبستر نشدم. تو می دانی. پس به یاد آر. من همانم. با آنیمایی که ناگزیر دفنش می کنم و با آنیموس تو سرایش را اغاز خواهم کرد.. . .

1 comment:

  1. چ بگویم ک تو این اخیر ما را می‌نمائی!
    لفاظی‌هایِ نیمه خصوصی‌ات بسیار ُنمایاننده ما را یا نموده یا بهتر است من را بگویم. ولی همین ک شما یا بهتر ک تو بگویم؛ خوش می‌نمائی نمیه‌های خصوصیمان را!ا

    ReplyDelete