Monday, September 21, 2009

فردای فانتزی یک مرد تنبل

در حیاط را که باز می کنم اولین جمله روز به ذهنم می آید: همه سازها مرد هستند به جز ویولن و دار و دسته اش. حتی کنترباس با آن جثه‌اش خانم همسایه را می بینم. کنترباس درست مثل خانم همسایه چاق و سنگین است وزن است. آن قدر که نمی تواند از جایش تکان بخورد. فرغون خاکستری جلوی سختمان نیمه کاره را می بینم. خانم همسایه به من می گوید : پسرم من خیلی سنگینم. نمی توانم خودم را تکان بدهم. لطفا مرا با آن فرغون تا نانوایی کوچه بالایی ببر. خانم همسایه توی فرغون می نشیند و من او را می برم. جلوی نانوایی شاطر را می بینم که تازه مشغول گرم کردن خودش و تنورش است. از شاطر می پرسم: عباس آقا شمایی؟ و من زیر پل پارک وی جلوی رستوران شاطر عباس منتظر یکی از دوستانم هستم. او حسابی دیر کرده و من زیر باران خیس خورده‌ام . مردی را می بینم که سبیل هایش خیلی از سبیل های من پر پشت تر است. به او می گویم : شما خیلی بیشتر از من شبیه نیچه هستید. نیچه می گوید از زن هایی که خصلت زنانه دارند باید گریخت و زن هایی که خصلت زنانه ندارند خودشان می گریزند. دیروز دوستم تعریف می کرد که در خواب دیده از دست گربه بزرگ و بد ترکیبی می گریخته و... هنوز باران می آید. شاید تگرگ بگیرد. همان تگرگی که دیروز یادداشت های پراکنده ام را خیس کرد ؛ با اینکه زیر سایبان کوچک تراس مجله نشسته بودم و به پنجره ساختمان آن طرف خیابان نگاه می کردم. من هنوز توی تختم دراز کشیده ام و به پنجره نگاه می کنم. به بیرونش نه. به خودش. آن وقت متوجه می شوم که باید بروم دستشویی. به سرم می زند. کاش می شد از همین پنجره کار خرابی کنم. می روم دستشویی. ساعت نزدیک 4 صبح است و من آن قدر تنبلی کردم که مطلبم را ننوشتم. شاید این یادداشت را فردا به سروش نشان بدهم و بگویم تب داشتم ؛ مطلب ننوشتم

1 comment:

  1. شک نکن اگه این مطلب رو خوند میفهمه تب شدیدی داشتید.
    حالا حالتون چطوره؟ بهترید؟
    راستی :سیبیلاتو بخورم

    ReplyDelete