Wednesday, September 9, 2009

دختران دشت

تك و تنها رفتم سفر. هفته گذشته بعد از جلسه تحريريه ساعت 12:30 زدم به جاده. انتظارم هماني بود كه هميشه داشتم. خواب، خواب و خواب. هواي نمناك سياهكل و بوي برنج هايي كه تازه درو شده بودند و كشاورزي كه باز هم ناراضي ست. مثل هميشه. هر سال يك داستاني دارند؛ يك سال كم آبي، يك سال باران بي وقت. امسال هم كه به برنج هاي درو شده باران زده. مي گويند برنج را خراب مي كند. هميشه داستان از جايي شروع مي شود كه به جنگل مي زنم. جنگلي كه راز سر به مهري دارد كه انگار تا محرمي پيدا نكند دهان نمي گشايد و شايد حتي راهت هم ندهد. اما اين بار طور ديگري بود. رام و اهلي به نظر مي رسيد. بعد از حدود 40 كيلومتر، نزديك قله ، جنگل تمام مي شود و دشت رخ مي نمايد. ديلمان بزرگ به كلي دشت است. آنجا ديگر برنج هم نمي كارند و كشاورزهاي ديلمي با گندم روز را شب مي كنند. اين بار تصميم گرفته بودم عكاسي كنم. وارد يكي از روستاهاي كوچك اطراف ديلمان مي شوم. اسمش ميكال است. خانه ها انگار تاريخ هاي زنده اي هستند كه از در و ديوارشان قصه مي بارد. زنان و مردان مشغول كار و «دختران رفت و آمد در دشت مه زده...» اين دختركان تجربه جديد من بودند. دختراني كه چيزي داشتند كه براي من نا آشنا بود. چرا كه سنم به عاشق شدن با يك نگاه قد نمي دهد. دختران دشت خوب بلدند با يك نگاه عاشقت كنند و عاشق شوند. چيزي در نگاهشان هست كه دختران شهر ندارند. شايد عشوه و غميشي باشد كه دختران شهر با سرخ آب و سفيد آب هايشان تاخت زده‌اند. شايد حجب و حياي دل ربايي باشد كه ميل به تسخير كردن را در تو زنده مي كند. شايد ترس نحفته اي باشد از تو. از تو كه غريبه اي و اين ترس را نمي فهمي. شايد ميل پنهانشان باشد براي دل كندن از ميكال و اين تو هستي كه نزديك ترين وسيله اي. شايد از سر ساده دلي باشد و شايد از احترامي كه براي توي مهمان قائلند.نمي دانم با چه چيزي طرف بودم . اما شيرين بود. آن قدر كه دوست داشتم عاشق شوم

4 comments:

  1. دختران دشت

    دختران انتظار

    دختران امید تنگ

    در دشت بی کران

    وآرزوهای بیکران

    در خلق های تنگ

    ReplyDelete
  2. !تو غلط کردی تک و تنها رفتی سفر. نه بابا نداریم

    ReplyDelete
  3. مبارکه.انشالله کی بیایم عروسی

    ReplyDelete
  4. راست گفتی
    باید ببینی تا بفهمی
    این دخترکان گویا زمینی نیستد از خاک نیستند
    اصلا فرشته اند و می خواهند کس نداند
    چشمانشان زمینی نگاه نمی کند گویا همان نگاهی است که در ازل دیده بودیم.

    قلم قشنگی دارید

    ReplyDelete