Saturday, June 5, 2010

فوبیا

چند شب پیش فقط چند ثانیه از پشت پرده اتاقش رویت شد. گویا نقطه اشتراكی با من دارد كه آن هم شب بیداری مزمن است. چراغ اتاقش تا دمدمای صبح روشن است؛ درست كمی قبل از اینكه من بخوابم چراغ را خاموش می كند و لالا. جالب است دیگر؛ دختر شب بیدار حتما جالب است. حالا چند شب است كه پرده اتاق را می كشم و همان طور كه به كارهای شبانه می پردازم، هر چند دقیقه یك بار پنجره خانه روبه رویی را می سكم كه شاید دوباره رویت شود. كه شاید كانكشنی بر قرار شود. كه شاید... ادامه می دهم، ادامه می دهم و باز ادامه می دهم. دیگر خبری از دختر همسایه نمی شود. اما چراغ اتاقش همچنان تا خود صبح روشن است. باید راه دیگری پیدا كرد.
خیلی اتفاقی با یكی از اهالی همان ساختمان روبه رو می شوم. ازمن یك نخ سیگار می گیرد. پسر جوانی ست. سیگار را برایش روشن می كنم و خیلی محتاط سر صحبت را باز می كنم
- شما كدام طبقه اید؟
- دوم
همان طبقه است
- حتما واحد سمت چپی؟
- آره چطور؟
طرف برادر دختر شب زنده دار است. لابد. پدرش كه نمی تواند باشد. باید رد گم كنم
- حدس زدم. پس آن چراغ روشن تا صبح باید مال اتاق شما باشد
- نه بابا اون اتاق خواهرمه
- چه جالب من تا به حال خانمی ندیده بودم كه تا صبح بیدار بماند
- بیچاره خواهرم. كاش تا صبح بیدار بود. فوبیای تاریكی دارد تا صبح چراغو روشن می ذاره و می خوابه
- عجب

4 comments:

  1. در باغ آبسواتوار شریعتی رو خوندی؟

    ReplyDelete
  2. منم یه چند وقته که بیدارِ به ناچار شدم
    فوبیای صبح نشدن دارم فکر کنم
    هوا که روشن میشه خیلم راحت میشه و از هوش میرم
    .
    خب حالا برو تحقیق کن ببین که چرا فوبیای تاریکی داره
    :D

    ReplyDelete
  3. خواندمت
    خوب مینویسی

    ReplyDelete
  4. کانکشنه از دست رفت؟
    جالب بود

    ReplyDelete