Tuesday, August 25, 2009

ای لعنت به تو

ژاک دریدا در نظریه لوگوس محوری فرض را بر این می گیرد که گفتار به صورت خودآگاه از گوینده به شنونده منتقل می شود و نوشتار به دلیل نداشتن لحن و آوا همیشه عقب تر از گفتار حرکت می کند و تمام تلاش نویسندگان برای بر قراری ارتباط با مخاطب باد هوا است و هرگز نمی تواند به پای گفتار برسد. البته این فقط فرض این مسئله است و هنوز حکمی صادر نشده. چنین فرضیه ای از دریدا کاملا قابل توجیه است و اگر صفت پسا ساختار گرا را هم برای او قایل شویم (که همین طور هم هست و فقط جهت اطلاع عرض شد) و اگر بدانیم که ساختارگرا کیست و پسا ساختارگرا کیست آن وقت حتما دچار گه گیجه ای اسهالی خواهیم شد. مخصوصا که دریدا اضافه می کند، زبان معنا را بازتاب نمی دهد بلکه آن را خلق می کند. یعنی از نگاه او زبان است که می تواند باعث معنی بخشیدن به هر آن چه هست و نیست بشود پس گویا برای معنا هم اهمیت قایل است ولی نه به اندازه ساختار زبان.اما از آن جایی که پسا ساختارگرا ها برای معنا هم اهمیتی قایل نیستند و از نگاه آنها حقیقت وجود ندارد بلکه تنها تعبیر وجود دارد، معنا هم کاملا زیر سوال می رود. پس در نهایت چیزی باقی نمی ماند. حالا یک نظریه دیگر از دریدا به نام شالوده شکنی : شما خوشحال و شاد در حال نگاه کردن به مناظر اطراف از روی بالکن خانه تان هستید. برادرتان طی یک شوخی زیبا که به دوره پارینه سنگی بازمی گردد، شما را حل می دهد و شما هم بر کف آسفالت خیابان نقش می بندید. وقتی آمبولانس می آید، امدادگر تحت تاثیر نقش خون بر آسفالت قرار می گیرد و می گوید عجب کانسپچوال آرت زیبایی !!! این یعنی امدادگر چهارچوب شغلی اش را زیر پا گذاشته و به معنایی غیر از آن چه باید دست یافته. دریدا این واکنش را نکوهش می کند ( و ما هم!!)چرا که ساختار به سخره گرفته شده و معنا یا لایه های به ظاهر پنهان یک سوژه بیش از حد جدی گرفته شده. یک تضاد نا محسوس در دریدا دیده می شود. او گاهی معنا را می خواهد و گاهی ماهیتش را زیر سوال می برد. اما فقط یک لحظه به همه این نظریات به چشم اطلاعات عمومی نگاه کنید... هیچ نوشته ای آنی نیست که باید باشد و شاید هیچ کلامی هم. هیچ سیم رابطی بین مغز و دل و قلم وجود ندارد

No comments:

Post a Comment